عشق
***
کارامروز من نوشتن از عشق است. عشق نام دیگر خداوند است. همه چیز عشق است. چیزی جز عشق وجود ندارد.
عشق همان ارتعاشِ بودن است.
سنگ از عشق ساخته شده، زمین از عشق ساخته شده، انسان از عشق ساخته شده.
گفتن و نوشتن از عشق هم، کار خود عشق است.
عشق همه جا هست.
اگر خوب ببینی، اگر عشق به تو بوَزد تو خودت هم عشق میشوی.
عشق مثل مولانا است. مثل مسیح.
هرکجا برود آن را تبدیل به عشق میکند.
آتش عشق است کاندر نی فتاد …
عشق خاک را به آدم تبدیل میکند
عشق کلمات را پشت سر هم میگذارد
عشق، درک عشق را برایت به ارمغان میآورد
هرچه از عشق بگویی کم است هرچه بنویسی کم نوشتی.
عشق نانوشتنی است.
عشق تمام آنچه که هست، است.
عشق خواهد کین سخن بیرون بود…
و مولانا در داستان کنیزک و پادشاه چنین در عشق میگوید
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه، خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقیست کاو را امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گُنج کو
تا درآید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمسالدین رسید
شمس چارمآسمان سر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم برتافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حقِ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
***
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
***
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
***
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
***
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
مولانا در پایان داستان اینچنین می گوید و عشق را تمام و کمال میگوید. دیگر بعد از مولانا، دم زدن کسی از عشق کاری بیهوده و عبث مینماید.
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
***
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز؛
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا»
این بگفت و رفت در دَم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جانفزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
و عشق را از مولانا شنیدن و خواندن، موهبتی است از جانب همان عشق.
امیدوارم بتوانیم این عشق را از زبان مولانا درک کنیم.
پس حرف هایم را کوتاه میکنم تا خود مولانا یا همان عشق از عشق بگوید.
چرا که در برابر عشق بهترین کار، رفتن است و دم نزدن و سکوت کردن و نظاره کردن.
Comentarios