آیینهی غماز
***
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید و السلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینهت دانی چرا غماز نیست
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست
***
مولانا در دفتر اول زمانی که از ناله های نی میگوید
بعد از اینکه از رهایی از حرص و آز میگوید؛
بعد از اینکه تمام معارف را به زیبایی در چند بیت خلاصه میکند
در جایی میرسد به نداشتن همزبان؛
از رفتن گل و گلستان میگوید؛
از بلبلی میگوید که آوازی نمیخواند
مولانا خموش میشود
از بی زبانی خود میگوید!
بعد ناگهان به این بیت میرسد که
جمله معشوق است!
مولانا به عنوان یک عاشق در معشوق میمیرد
مولانا بعد از مردن در معشوق دوباره زنده میشود
این بار دوباره زنده میشود این بار در زندگی واقعی
این بار دیگر آن عاشق قبلی نیست
این بار فقط معشوق باقیمانده
در واقع فقط عشق باقیمانده
دوییت عاشق و معشوق دیگر وجود ندارد
عاشق و معشوق یکی میشوند
فقط عشق میماند و بس
بعد میگوید
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
یعنی این سخن او از خودِ عشق برخاسته
در نهایت مولانا میرسد به یک آیینه!
بعد میگوید
آینه غماز نبود چون بود
یعنی آینه ناچار است که غماز باشد
چاره ای ندارد
اینجا خود مولانا آیینه ای است که عشق در آن است.
این سخنان مولانا تصویر خود عشق است که در آیینه است
و در نهایت به ما میگوید چرا آینهمان غماز نیست!
یعنی چرا تصویر عشق در آن نیست.
و زنگار ها را دلیل آن میداند.
اما این زنگار های ما چیست؟
زنگارهای ما همان پرده ایست که جلوی آیینه را گرفته.
این زنگارها همان عاشق است.
جمله معشوق است و عاشق پردهای!
زنگارها خودِ عاشق است.
یعنی شخصیت عاشق. یعنی منیت عاشق. یعنی ایگوی عاشق.
اینجا از اکهارت عزیز کمک میگیرم که به زیباترین و سادهترین حالت ممکن ایگو را تعریف کرده. خلاصه ای از آن را در این نوشته ببینید.
یعنی دستورالعمل زدودن زنگارها!
یعنی دستورالعمل زندگی کردن!
مردنی که منجر به زندگی واقعی میشود!
وقتی آیینه ات غماز باشد دیگر چارهای نیست.
عشق در تو نمایان میشود!
تو خودِ عشق میشوی!
Komentáře