از زمین چه میخواهم
—
مدتی است که سهم خودم را از زمین میخواهم مشخص کنم. این زمین بدنی به من داده. اولین دندانم را در سی سالگی کشیدم. بقیهاش به جز سه دندان عقل و چهار دندان اضافی کنار نیش را نگاه داشتهام.
آنچه این بدن میخواهد تا مدتی زندگی کند کل طلب من از زمین است.
بدن امانت زمین است. نگاهداری اش موقتا با من. تکه زمینی که در آن کمی بخوابم. هنوز روی درختان نمیتوانم بخوابم. شاید مقداری پتو و ملافه یا یک زیرانداز برای حفظ گرمای این بدن در شبهای سرد. یک مسیری در طبیعت که بتوانم کمی راه بروم.
تکه زمین بزرگتری برای معامله با خورشید. کاشتن گیاهان و سبزیها. چند درخت که میوهها یش را تغذیهی بدنم کنم. شاید سرپناهی برای دیدن دوستان. یک جایی برای درست کردن سوپ با آتشی از چوب.
شاید چند پرنده. یا چند حیوان اهلی که تنهاییم را با آنها قسمت کنم. شاید اسبی یا شتری که در راهها همراهم باشند. یا سگی برای نگاهبانی از درندگان! رودخانهای که هرروز غمهایم را در آن بشویم و تا فرق سر در آن فرو بروم. شاید یک تکه دریا با ساحلی خاکی که روی آن خاک با زمین و دریا انس بگیرم. آسمانی که خورشید و ماه را در آن دنبال کنم. چاهی یا چشمهای که از آن بنوشم.
و یک قلم! با این قلم مینویسم. از داستان زندگی. چرخش خورشید و ماه.
نه برج میخواهم نه ساختمانی بتنی! چوب و آجر خوب است. همراه با کمی خاک رس. شاید کاهگل. یک قلم کافیست که تنهایی ها را با صفحات کاغذی یا شیشهای تقسیم کنم. مقداری ابزار آلات کشاورزی. شاید یک دوچرخه! مسیری که با دوچرخه سریعتر راه بروم. عجله های بیخودی ام را ارضاء کنم. شاید یک گوسفند و بز. یک الاغ. یا اسب یا قاطر. حیوانی که مرا به لحظه برگرداند. وقتی درگیر حرص میشوم یا زیاد به آینده میروم در چشمهایش نگاه کنم. روح زندگی را در او ببینم و عشق را و نابودی این خاک را. اگر دریایی بود کشش خورشید و ماه را در آن دنبال میکنم و غوغای باد و طوفان در موجهایش را. چند درخت زیبا. کنار این درختان مینشینم با درختان حرفها دارم. چوب، تنه و برگشان را نوازش میکنم. آن ها ریشه در زمین دارند و سر در آسمان! درست مثل من. خوب همدیگر را درک میکنیم. درختان کربن و نیتروژن من را میگیرند و قند و اکسیژن به من میدهند. لذتی مدام در این مبادله. تا وقتی زندهام با آنها مبادله میکنم. درخت گردویی بلند یا گیلاس یا سیب یا آلو. انجیر یا انگور. شاید انار. کمی بوته های کوتاه تر. خیار و گوجه. صیفی و هندوانه. پیچش بوتهها در زمین. چمن زاری شاید. جویباری برای روان شدن آب. گاهی لب آن جوی بنشینم و با حافظ همراه شوم.
من زمین را مالک نمیشوم! من از کسی که به این زمین بیاید باج نمیگیرم! اجاره نمیگیرم! با نگاه معامله خواهیم کرد! بدون دفتر و کاغذ! در سکوت به تماشای درختان مینشینیم. بدون حرف! شاید قطره اشکی. دیدن طلوعی یا غروبی با هم.
یک کوه شاید در آن اطراف باشد. برای خزیدن در دامنش. برای بالارفتن و دیدن آسمان. یک کوه برای پناه دادن به فرزندانش. برای نوازش افق. یک کوه که گاهی در آن قدم بزنم. کوچکی خودم را مدام تکرار کنم. صلابتش استواری ببخشد به روحم.
همین ها کافیست.
باور کنید.
نه حساب بانکی لازم دارم. نه جایگاه اجتماعی!
باور کنید.
چند تکه لباس و کفش.
رنگهای سیاه و سفید برای جذب نورها.
شاید کلاه و عینک!
زمین را تا جای ممکن تقسیم بندی نمیکنم. دیوار نمیکشم. شاید بوتهای بکارم. اما حریم خصوصی چندانی نمیخواهم. وقتی با قلم تمام دنیا را به ساحت ذهنم راه میدهم کدام حریم خصوصی! سگهایم از میهمان های ناخوانده استقبال خواهند کرد. با صلابت و آرامش. شبها چند ساعت بیشتر نمیخوابم. آن چند ساعت حیواناتم بیدار خواهند بود. اگر زنی بیاید و موجی از مهر و لطافت بیاورد یا مردی بیاید و برادری بیاورد آنها را به خانهی دل راه خواهم داد.
یک چوبدستی برای قدم زدن. شاید یک ماشین قدیمی. همراه جادهها.
شاید در شهر بزرگ شده باشم اما شهر دیگر زرق و برقی برایم ندارد. خطهای صاف شهر ذهنم را آرام نمیکند. ذهنهای منطقی شهر آتش عشقم را شعله ور نمیکند. از شهر فقط قلم اش را میخواهم. قلمی که با آن مینویسم. موسیقی گوش میدهم و با آدمها ارتباط میگیرم. گاهی تلفن میزنم. گاهی گوشه ای از طبیعت را با آنها تقسیم میکنم. از آرزوهایم میگویم.
از آنچه از زمین میخواهم…
Comments