امامت
توحید و نبوت و عدل و معاد را نوشتیم. مانده امامت.
داشتم در مورد تشیع و تصوف میخواندم.
شاخهی معنوی دین اسلام، تصوف است و شاخهی سیاسی اسلام، شیعه. و چون ما را با سیاست فعلاً کاری نیست با شیعه گری هم کاری ندارم.
اما بزرگان تصوف کم نیستند. بزرگان تصوف کسانی هستند که ماهیت تسلیم را فهمیدهاند. ماهیت اسلام. ماهیت صلح. صلح با لحظه. صلح با خدا.
کسانی بودند که زودتر گوی سبقت را ربودند. کسانی بودند که چند سالی زودتر از من دریافتند. دریافتند که منی وجود ندارد.
اینها امامان من هستند. امام در لغت به معنی کسی است جلوتر است.
این ها در نیست شدن و محو شدن و فنا و عشق جلوتر بودند.
اینها بعضی آدمهای به ظاهر معمولی اند و بعضی معروف. اما زودتر از منِ گمراه، راه به دوست یافتند. اینها امامان من هستند. اینها روبروی من و جلوتر از من هستند. اگرچه همه روزی میرسند. همه. همه.
یاد و نام این بزرگان نعمت و برکت است.
یاد کردن از آنها تو را به اشک و به وصل نزدیک تر میکند.
دوستانم. اطرافیانم. خانوادهام. همه و همه.
همانطور که عطار، اولیا را یاد میکرد. من هم عطار را یاد میکنم. عطار نیشابوری. و تمام اولیائی که درک کرد و نوشت.
تمام بزرگان.
مولانا جلالالدین
حافظ زبان غیب
سعدی بزرگ
خواجه عبدالله انصاری
بزرگان تصوف
بزرگان عرفان
بزرگان فنا
استادان من
معلمان من
زندگان ابدی
زندگان مادی
استادان معاصر
جناب اکهارت
جناب سادگورو
جناب اوشو
معلمان معروف یا ناشناختۀ یوگا
تمام کسانی که در یادم میآیند ولی اسمشان را نمی نویسم.
انسانهای معنوی. انسانهای ساده. ناشناخته. یا شناخته شده.
تمام بزرگانی که در عشق حل شدند و سوختند و رفتند.
محو شدند و فنا شدند.
و در فنا جاودان ماندند.
جناب گوئنکا و خدمتگزاران مراقبه و ویپاسانا و آگاهی.
کسانی که دیوان حافظ را حفظ کردند تا برسد به ما.
کسانی که مثنوی معنوی را حفظ کردند تا برسد به ما.
اینها امامان من هستند. پیشوایان من. پیشوایان گمنام. کسانی که سخن عشق راندند و رفتند.
از اینها دارم هرچه دارم.
و از معلمانی که شاید نفهمیدم شان.
از تمام نگاههای عاشقانه ای که درک نکردم.
و نانوشتنی.
که نمیشود نوشتنش.
باید بود.
همین.
کاری نمیتوان کرد.
حرفی نمیتوان زد.
بر آستان جانان باید فقط بود و ماند و سوخت.
***
راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد
بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد
قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد
درویش را نباشد برگِ سرایِ سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهلِ نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داوِ اول بر نقدِ جان توان زد
گر دولتِ وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تَخَیُّل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعهٔ مراد است
چون جمع شد معانی گویِ بیان توان زد
شد رهزنِ سلامت زلفِ تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حَقِّ قرآن کز شِید و زرق بازآی
باشد که گویِ عیشی در این جهان توان زد
Comments