امنیت عاطفی
***
این روزها روزهای جالبی است. از دختر تن فروش تا دوست های قدیمی و جدید به من با ترحم نگاه میکنند. آنها فکر میکنند فاجعهای در زندگی من اتفاق افتاده. فاجعهی جدایی! یاد زمانی افتادم که در شش سالگی پدرم فوت کرده بود و دیگران با ترحم نگاهم میکردند و با خودشان میگفتند عجب فاجعهای!
زندگی گذشت و گذشت. من حدود بیست سال در طوفانهای زندگی یک رابطهی نیم بندی داشتم. یک خانواده کوچک هم درست کردم. یک خانواده ی سه نفرهی کوچک. تا حدودی هم به من امنیت میداد. من هم مثل بقیهی آدمها فکر کردم با داشتن خانواده و بچه؛ زندگی آرام و درست میشود! اما نشد!
اما داستان من این بود که حدود یک سال پیش برای بهتر کردن روابطم با خانواده ی کوچکم سعی در درست کردن خودم کردم. این سعی منجر شد به وارد شدن عمیق تر من به دنیای درون خودم. سفرهای ویپاسانا و یوگا را جدی تر گرفتم. مراقبه را بیشتر تمرین کردم.
کم کم تغییر کردم. خشمم به مقدار زیادی کاهش یافت. اضطرابم به مقدار زیادی از بین رفت. در این مسیر درونی اما به پوچی ازدواج و پوچی روابط هم پی بردم. تا به خودم آمدم همسرم دچار ترس شد. او عدم پایداری را در من دید و تصمیم به رفتن گرفت. حدود سه هفتهی پیش مستقل شد. من زمانی از این سفر درونی بازگشتم که دیگر دیر شده بود. در جایی از این سفر به پذیرش میرسی. یعنی جهان را و دیگران را میپذیری. همانطور که هست! ویپاسانا یعنی دیدن چیزها همانطور که هست! نه از پشت پردهی خواستن ها و قضاوت های ذهن. بعد از حدود یک سال وقتی پذیرفتم همسرم را. وقتی فهمیدم آدمها در زمان های مختلف زندگی میکنند. وقتی تازه داشتم درون خودم و همسرم را با هم میدیدم دیگر کار از کار گذشته بود. دوری جنسی و جسمی ما دور تر و دورتر شده بود. و بالاخره رفتن او. این داستان؛ به این صورت بالا نزدیک ترین روایت به آنچه اتفاق افتاد است.
وقتی گفت مسایل جنسی مشکل خودت است من واقعا جدی گرفتم. سعی کردم این وابستگی خودم به بدن و وابستگی خودم به زن را کم کنم. باز هم راه آن سفر به درون بود. در این راه تلاش کردم. هنوز هم درحال کشف و تجربه هستم.
بعدها دیدم این تغییرات واقعی بوده. من واقعاً تغییر کرده بودم. من واقعاً فرکانسم عوض شده بود. و رفتن دیگران وقتی تغییر فرکانس میدهی کاملا عادی و قابل پیش بینی است.
ببینید این نوشتهها مثل سندهایی ثبت میشود. معمولاً بعد از نوشتن؛ جز غلط های تایپی تغییری در آنها نمیدهم. اما همین نوشتههای ثبت شده را آدمهای مختلف به صورت مختلف درک و فهم میکنند. هر کسی از زاویه ی خودش زندگی را میفهمد. درک زندگی خیلی قابل انتقال نیست. قابل نوشتن نیست! نانوشتنی است!
به هرحال مینویسم. این تغییرات من بسیار باارزش هستند. باعث شناخت بیشتر و بهتر خودم و دیگران شدهاند.
من با رفتن همسرم واقعا قربانی نیستم! همانطور که با رفتن پدرم قربانی نبودم. اینها تجربههای زندگی است. شاید حتی خودم انتخاب کردم! در ُبعدی دیگر این ما هستیم که جهانمان را میسازیم. حتی مرگ پدر در شش سالگی و رفتن همسر در چهل و سه سالگی را خودم انتخاب کردم! به نظر عجیب و غیرواقعی میرسد! اما گفتم در بُعدی دیگر!
مشکلات مالی، عاطفی و غیره تماما نشانههای ارزشمندی برای شناختن خودمان و روحمان هستند. ما به این دنیا آمدهایم تا این ها را تجربه کنیم.
Comments