اهل هیچستانم!
***
اهل هیچستاتم
حرفهام خاموشی است
صبح ها گاهی
در میان نیستی
میهمانی دارم
امروز در این حال و هوا
سهراب آمد
نرم و آهسته به تنهایی من
به من از قانون گیاه گفت
و پوچی این خواستن
بدن و ذهن به دنبال یکی
هر یک از راهی
و جهیدم از خواب
قلمم را گفتم
برخیز
سهراب آمد
ماهیانی دارد
که روانند در این حوضچهی اکنونی
و به سرعت جَستم
اندرین تاریکی
چندتایی ماهی
بگیرم از سهراب
که تنهایی را فهمید
و قانون گیاه را خوب میدانست
مثل من از قد قامت یک علف گریان میشد
و در این هیچستان
نه کسی فهمیدش
نه کسی بود که بتواند
نرم و آهسته بیاید
Commentaires