ایجاد کارما!
***
این نوشتن هم یک کارمای جدید خواهد شد! در اصل باید مراقبه میکردم. اما به جایش دارم مینویسم!
نوشتن هم مثل خود ذهن است!
نمیخواهیاش ولی چاره ای هم نداری!
مثل خود تولد و مرگ!
نمیخواهیاش ولی چاره ای هم نداری!
یا مثل ازدواج کردن!
نمیخواهیاش ولی چاره ای هم نداری!
مثل غذاخوردن است! مثل کل چرخهی کربن! مثل زمین! مثل بدن!
نمیخواهیاش! ولی چارهای هم نداری!
داشتم به واقعیت و رویا فکر میکردم!
گاهی در نوشتههای خودم جستجو میکنم!
گاهی میفهمم قبلاً هم همین جایی که الان هستم بودهام!
گاهی در اوج هایی بودم!
از یک سو امید میگیرم! چرا که میفهمم سالها پیش در چه قله هایی بودم!
از یک سو ناراحت میشوم از اینکه چرا باز به ته دره سقوط کردم! از اینکه چرا چرخههای تکراری را تکرارکردم! باز مار نیشم زد و در بازی مار و پلهی زندگی پایین افتادم!
اما هر قله ای را هم که فتح کرده باشی باز باید به دره برگردی!
هر موفقیتی کسب کرده باشی روزی تمام میشود!
آدمها به زور چشمشان را به مرگ میبندند!
میگویند حرف زدن از مرگ حرف منفی است!
حرفِ سمی است!
از حرف مرگ فرار میکنند!
از نوشتههای مربوط به مرگ فرار میکنند!
از این نوشتههای سمی فرار میکنند!
از نانوشتنی فرار میکنند!
خودشان را به خواب میزنند!
داشتم به واقعیت و خیال فکر میکردم!
واقعیت چیست؟ خیال کدام است؟
خیلی ساده است!
واقعیت چیزی است که میماند!
خیال آن چیزی است که نمیماند!
خیلی ساده است!
صد سال دیگر کاملاً معلوم میشود.
هر چیزی که صد سال دیگر میماند واقعیت است!
هرچیزی که نمیماند خیال است!
پس به سادگی نتیجه میگیریم
این بدن خیال است! حتی اگر خیلی واقعی به نظر برسد!
این افکار خیال است! حتی اگر خیلی واقعی به نظر برسد!
این حس غم خیال است! حتی اگر خیلی واقعی به نظر برسد!
این شخصیتها و این داستان تولد و مرگ خیال است! حتی اگر خیلی واقعی به نظر برسد!
تعداد نوشتهها به بیشتر از هفتصد رسیده!
مثنوی هفتصد من!
Bình luận