بازگشت به شش تا بیست سالگی
***
حدود شش سالم بود که پدرم از این دنیا رفت. رابطهی خیلی نزدیکی که به یادم مانده باشد ندارم. اما خیلی محو یادم هست که اولین نشانههای اندیشهی فلسفی ام با مرگ پدرم بود. به یاد نمیآورم که خیلی ناراحت و غمگین شده باشم. راستش را بخواهید رفتن پدرم برای من خیلی شوک بزرگی نبود. بیشتر؛ نگاه های سنگین غریبه و آشنا برایم دردآور بود تا خود مرگ پدرم! مثلاً یک روز یک غریبه که من را تنها گیر آورده بود گفت او را میشناسی! عکس پدرم را نشان میداد! و من با بهت نگاهش میکردم که معلومه احمق! مگه میشه پدرم رو نشناسم!
یکی از تلخ ترین تحربهها روز های اول مدرسه بود که معلم برای نتورکینگ خودش سر کلاس میگفت یکی یکی اسمتان را بگویید و شغل پدر! اوایل نمیگفتم بعدها چندین شغل داشتم که میگفتم و یکی دوبار هم گفتم پدرم فوت کرده. نگاههای سنگین و ترحم انگیز همشاگردیها و فک و فامیل همیشه از خود مرگ پدر برای من سخت تر بود.
برای من خیلی چیزی عوض نشده بود. خانوادهای بزرگ و شلوغی داشتیم. معمولاً مشغول بودم. بیشتر برایم سوال بود که چرا دیگران اینقدر با ترحم نگاه میکنند! من که طوری ام نبود! کلمهی یتیم و بچه یتیم سنگین ترین کلمهی زندگی ام بود! حتی نسبت به غذای یتیمچه چون کلمهی یتیم درآن بود؛ حساسیت داشتم!
کم کم این افکار در من شکل گرفت که یتیم بودن چیز خاصی است! و من حتما آدم خاصی میشوم! شنیده بودم خیلی از بزرگان و آدمهای مشهور در کودکی یتیم بودند! تقریباً امر بر من مشتبه شده بود که من هم آدم بزرگ و مشهوری میشوم! البته شاید هم بشوم!!
از همان شش سالگی مجبور شدم به زندگی فکر کنم! و این شروعی بود برای فلسفه اندیشی. اندیشیدن به منطق و خدا!
یاد میآید خیلی قوی هیکل نبودم و در دعوا ها نقطهی برتری من زبانم بود! میتوانستم با کلماتم ضرباتی کاری و منطقی به طرف مقابل وارد کنم. از همان شش سالگی ابزار و اسلحهام شد منطق و فلسفه! روانشناسی از همان موقع لازمم شد! دوست نداشتم کسی با ترحم نگاهم کند! من فقط پدرم مرده بود! همین! مشکل دیگری نداشتم!
من سه خواهر و سه برادر داشتم. همه مثل مادر و پدر در کنارم بودند. به راستی مدیون تمامشان هستم. و همینطور مادرم که با تمام محدودیت هایش مثل فرشتهای خودش را وقف ما کرد.
از همان شش سالگی دو شخصیت درونی داشتم که با هم گفتگو میکردند. رسول خوبه و رسول بده! جامعهی مذهبی و منطقی؛ من را هم به دونیم تقسیم کرده بود. درونم را. ذهنم را.
مادرم میگفت من بیشتر ساکت بودم. از همان کودکی سکوت برایم جالب تر بود. دربازیهای توپی مثل فوتبال و بسکتبال و والیبال خیلی افتضاح بودم! قوت من در شطرنج بود! تقریباً تمام هم سن و سالهایم را مات میکردم! چیزهای چوبی میساختم که کسی باور نمیکرد خودم ساختم! چیز زیادی از کلاسهای انشا یادم نمیآید.
مدرسههای آن زمان سربازخانههای مسخرهای بیش نبود. یک مشت آدمهای عقدهای که تک و توک آدم معمولی و حسابی داشت. معلمهای خوبی هم داشتم که حس خوبشان هنوز همراهم هست. مثل خانم حسینی معلم کلاس اولم.
هرچه رشد میکنم نزدیک میشوم به آن دوران! آن زمان هنوز آلودهی ذهن نشده بودم. کمتر درگیر مقایسههای جامعه بودم. تمام دوران مدرسه و دانشگاه شیرینیها و سختی های خودش را داشت. شیرینیِ بودن با همکلاسیها و تلخی رقابت با آنها. تلخی رقابت را تا اوایل فوق لیسانس یعنی بیست سالگی تحمل کردم و بعد دیگر نتوانستم تحمل کنم! این چرخهی بیپایان مقایسه و رقابت و مسابقه دیگر غیر قابل تحمل شده بود!
در جستجوی جوابهای زندگی به طبیعت روی آوردم. همانجایی که متعلق به آن بودم و هستم! یک بچهی شهری که آرزوی طبیعت داشت! فهمید جواب سوالها در طبیعت است. هنوز هم همینطور فکر میکنم.
Opmerkingen