برای همسفر قدیمی!
***
حدود یک ساعت دیگر شاید همدیگر را ببینیم! اما من را میشناسی! کمی عجولم. نمیتوانم حتی یک ساعت صبر کنم! شاید این حس از بین برود. شاید این لحظه دیگر نباشد!
فکر میکردم همه چیز تصادفی است. حتی آشنایی من و تو در بیست سال پیش! اما ظاهراً چیزها تصادفی نیست. میتوانی هر طور میخواهی فکر کنی. اما زندگی و روابط ما در جایی بسیار عمیق تر از سطح فکر و احساسات تعیین میشوند. جایی به عمق روح! اگر روح را به سطح ذهن نیاوری!
بیست سال پیش در یک سفر همراه شدیم. همسفر هم شدیم در این زمین. سفر در بدن! سفر در جسم و روح! سفر در احساسات! سفر در زمین!
در این سالها فراز و نشیب های زیادی را با هم تجربه کردیم. همانطور که من درون تو را دیدم تو هم درون مرا دیدی! تو تمام ضعف های من را دیدی. تمام ایگوی من را دیدی. خشم را دیدی. حسادت را دیدی. اضطراب را دیدی. شهوت را دیدی. غم را دیدی. همهی اینها را در من دیدی. ولی با هم حدود بیست سالی ماندیم.
ماندیم و با تعریف های جامعه جنگیدیم! جامعه هرچه خواست ما را برنامهریزی کند موفق نشد! سعی کردیم آزادانه زندگی کنیم. مهاجرت کردیم. ساختیم و خراب کردیم.
تو به آن جوان سرگشته کمک کردی. تو شادی ها و غم های من را دیدی. تو قدرت و ضعف من را دیدی. تغییرات من را دیدی!
نمیدانم چند سال دیگر چطور و چگونه همسفر باشیم. به هرحال این زندگی و این سفر مشترک با رفتن یکی از ما پایان مییابد. اما رابطه هرگز!
شاید این رابطه قبل از تولد من و تو هم بوده! نمیدانم! شاید تناسخی در کار باشد یا نباشد! چیزی که میدانم این است که چه از نظر فیزیکی نزدیک باشیم یا نباشیم باز هم ما در ارتباط هستیم. نوعی ارتباط روحی! شاید هم ذهنی! حال تعریف تو از روح و جسم هرچه میخواهد باشد!
یک مفهوم بزرگ از ابتدا همراه من و تو بوده و آن آزادی است. الان میدانم اگر عشقی باشد فقط در بستر آزادی رشد میکند. اگر آزادی نباشد عشقی هم نیست. بزرگترین هدیهی من به تو و تو به من همان آزادی است که از هم دریغ نکردیم.
در بستر این آزادی که به من هدیه دادی من توانستم سفرهای درونی و بیرونی ای بروم. و برای این از صمیم قلب از تو تشکر میکنم.
اگر بتوانم من هم همین هدیهی آزادی را به تو خواهم داد. تو با انرژیهای زنانهی قوی ای که داری حتما سعادتمند خواهی بود. درست مثل اسمت. دختر سعادتمند! چه با من و چه بدون من.
من هم یاد گرفتم قدرت گاهی در استقلال نیست. قدرت گاهی در استغنا نیست. گاهی قدرت در آسیب پذیر بودن است. گاهی قدرت توانایی گریستن است. قدرت در زور بازو نیست. قدرت در پذیرش است. در آزادی است.
چه با هم همسفر باشیم چه نباشیم با هم در ارتباط خواهیم بود. ما چیزی از روحمان را و چیزی در جسممان را در طول سالیان سال با هم به اشتراک گذاشتیم.
آزادی بزرگترین هدیهی تو به من است. امیدوارم بتوانم این آزادی و آرامشی که تجربه میکنم را به تو هم هدیه کنم.
شاید حرف زدیم. نمیدانم چند سال دیگر روی این زمین خواهیم بود. اما تمام این داستان یک سفر است.
یک سفر عاشقانه.
سفری با تمام سختی های راه.
مراقب آن دختر کوچک دوست داشتنی درونت باش!
اگر نتوانستم راحت حرف بزنم این نوشته را بخوان.
میتوانیم راحت در سکوت قدم بزنیم و لحظه را تجربه کنیم!
و تو هم از شر سخنرانی های من در امان باشی!
فکر کنم این برنامهی خوبی باشد!
Σχόλια