تجربهی خانواده و تنهایی
***
در حدود شش سالگی پدرم مُرد. او مرد نسبتاً مستبد و مهربانی بود! احتمالا! بزرگترین بت یک کودک شش ساله که پدرش باشد برای من شکست. من ماندم با شش تا خواهر و برادر بزرگتر در سنین نوجوانی! خودتان تصور کنید! فضایی که من در آن بزرگ شدم. شش خواهر و برادر جوان و نوجوان در اوج جدال عمو ها و دامادها و پدربزرگ برای ارث و میراث و یک مادر خانهدار مذهبی و ساده!
این اولین تجربه بود. خانواده یعنی پدر و مادر مقتدری که همهی جنبههای بچه را کنترل کنند از هم پاشید. رابطهی عشق و نفرت بین ما خواهر برادرها هم شروع شد! از حس پدری تا جدال برای سهم بیشتری از ارث! از دلسوزی تا کتک کاری!
و من در چنین فضایی بزرگ شدم! کنکور دادم! مثلاً موفق شدم. مثلاً شریف رفتم. مثلاً مهاجرت کردم! در مهاجرت هم مثلاً موفق شدم! و یک فرزند و زندگی در کشور پیشرفته ی کانادا و آن هم در بهترین شهر آن یعنی ونکوور!
حتی آنقدر موفق شدم که دوست دختر و زنم را خودم انتخاب کردم! بعدها مثل ٩٩ درصد آدمها هویت خانواده به خودم گرفتم. بعد از ترک خانواده ی قدیمی پشت هزاران درد و اشک یک خانواده کوچک سه نفره درست کردم!
ده سال التماس کردم تا بچه بیاورد تا پدری که نداشتم بشوم. و شدم. چند سالی هم با این هویت زندگی کردم!
و در چهل و سه سالگی در حالیکه من هویت خودم را مردخانواده تعریف کرده بودم زنم میرود و میگوید تو فقط یک اسپرم دونور هستی!
این اتفاقات بهترین شرایط را برای رشد معنوی فراهم کرد. از نظر تمام دوستان و عاقلان و زنم من یک دیوانه هستم و کسخل شدم و در هوا زندگی میکنم! حتی بعضی از دوستانم منتظر خبر خودکشی من هستند.
اما فقط خودِ من از درونم خبر دارم. و همین طور شما! قطرهای از اقیانوس تنهایی درونم در این کلمات میآید! اما آنچه درون من و شما میگذرد ارتباطی نانوشتنی است.
«از درون من نجست اسرار من»
مولانا شهرهی شهر بود ولی تنها!
این تنهایی ذاتی عجب عالمی دارد! تنهایی وقتی است که هزاران رابطه داری ولی تنهایی!
آن وقت است که فقط تو میمانی و خودت!
فقط تو میمانی و چیزی به نام خدا!
که خودت هستی!
درست مثل تنهایی لحظهی تولد و لحظهی مرگ!
فقط تو هستی و تو!
تو هستی و خدا!
و لحظاتی بعد تو هم دیگر نیستی!
فقط خدا هست!
اول داستانها یادت هست؟
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود!
Comments