حاجت های درون
—
دوستی میگفت به حج میروی؟ حاجتی داری؟ فردا عازمم. عازم سرزمین هندوستان. سرزمین باستانی هندوستان.
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
قبلاً جایی نوشته بودم. جایی بین خواستن و نخواستن! لینکش را میگذارم. پس نمیتوانم بگویم حاجتی دارم. اما شوقی و امیدی شاید داشته باشم. شوق سفر به درون. دنیای غرب سمبل دنیای بیرون است. غربیها خانه و موشک و هواپیما ساختهاند. بیرون را درست و تمیز کردهاند. خیابان ها تمیز است. پیادهرو ها مرتب اند. درست همانقدر که غربیها به دنیای بیرون پرداختهاند شرقی ها به درون پرداختهاند.
شرقی ها هزاران سال است که روی تکنولوژی ای کار میکنند. این تکنولوژی چیزی نیست جز پرداختن به درون. دنیایی به مراتب بزرگتر و زیباتر در درون تک تک ما هست. دنیای درون. دنیای بدن. دنیای زندگی!
بزرگانی مثل بودا، مولانا، پاتانجلی و هزاران دانشمند در قید حیات زمینی و در گذشته. آنهایی که از قید زمان رها شدهاند. آنها در طول هزاران سال این دانش را در جایی ذخیره کردهاند. این دانش دانشِ درون؛ دانش انسان یا یوگا نام دارد. تجربهی یگانگی بشر با زندگی!
اگر بگویم میروم دانش درون کسب کنم نزدیک تر به واقعیت است. این سفر بیشتر یک سفر درونی است. اگر بشود! تجربهای برای درون! شناخت علم درون. علم حاکم بر جسم و روح انسان.
در غرب آنقدر درگیر حساب و کتاب و اقتصاد شدهایم که بعضی از اصول زندگی را فراموش کردهایم.
آنجا در صدد یافتن یوگا و یگانگی هستم.
میگفت میخواهی کچل کنی، لباس نارنجی بپوشی و گورو بگیری! اینها همه در بیرون است. اینها مهم نیستند. شاید هم همهی این کارها را کردم. اصلاً مهم نیست. آنچه مهم است درون است. آن حسِ وجد و سرور درونی. درونی که خالی از خشم، خالی از کینه، خالی از حسد، خالی از وابستگی باشد خود به خود از عشق پر میشود. مو و لباس زیاد مهم نیست. شاید لازم بشود آن ها را هم عوض میکنم. اما درگیر ظاهر نشو. درگیر بیرون نشو.
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
جایی بین خواستن و نخواستن
موسیقی جملات پاتانجلی
Yorumlar