خدا با ماست
***
موقع سفر معمولاً حس های مختلفی سراغ آدم می آید. این سفر هم مستثنی نیست. حالا که چند ساعتی بین زمین و هوا مجبورم بنشینم، پس برایتان و برای خودم مینویسم.
روز آخر سفر حس عجیبی است از یک طرف داری از مبدا جدا میشوی ولی حس خوبی دارد و آن حس جدید زندگی است که همراه با کمی اضطراب است برای آیندهای نامعلوم. این شد که موقع خداحافظی با مادرم توی آسانسور گفتم نگران نباش خدا باماست!
البته نه خدایی که اسلام ساخته یا تعریف های مختلف ذهنی که هر کسی میسازد. این خدا واقعا به من آرامش میدهد احتمالا به مادرم هم آرامش میدهد پس بهترین جملهای بود که میتوانستم بگویم. این خدایی است که با من است حتی در زمان مرگ، پس سفر که چیزی نیست. مدتها بود که این کلمهی خدا را استفاده نمیکردم اما به مادرم نمیتوانم بگویم مبدأ حیات یا نانوشتنی پس کلمهی خدا را استفاده میکنم.
اتفاق عجیب دوم صحبت با رانندهی تاکسی بود. کسی که اصلاً در ظاهر نشان نمیداد و موقع گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اصلا پیاده نشد و داشت در گوشی اش ویدیوهای اینستاگرام تماشا میکرد وقتی سر صحبت باز شد اسم اکهارت تُله را آورد. من هم هیجان زده از او پرسیدم چطور و گفت پانزده سال است بعد از سختی ها و ترک اعتیاد، کتابهای اکهارت را خوانده. من را هم که میدانید با اکهارت زندگی میکنم! دیدن رانندهای که تصادفی پیدا میشود و ذهن را طبق تعریف اکهارت میداند خیلی خوشحال کننده و شگفتانگیز بود. پول بیشتری به او دادم و لینک هایم را برایش فرستادم.
اتفاق بعدی خوشحالی مشخصی بخاطر آزاد شدن از قید و بندهای اجتماعی است. بخصوص درمورد ایران وقتی آنجا هستی انگار یک باری از سمت جامعه همیشه روی دوش ات هست. نوعی حس خفگی یا فشار اجتماعی که توضیح دادنش سخت است. مثلاً در نوع لباس پوشیدن برای زنان و حتی مردان. نوعی فشار اجتماعی و توقع بودن به نوعی خاص. نمیدانم چرا ولی به محض خارج شدن از ایران نوعی نسیم آزادی حس میکنم. نوعی رهایی از هزاران سال شرطی شدگی های ذهنی مردم. انگار از یک زندان ذهنی آزاد شده باشم. اینترنت آزاد هم نعمتی است که ٩٠ میلیون ایرانی از آن محرومند. البته نبودن آب در دستشویی ها هم معضل جهان اول است!
وقتی وارد فرودگاه میشوم با دیدن آنچه پول میتواند بخرد یعنی مثلاً آزادی و سفر، کمی ذهنم به سمت مادیات میرود. پول برای مدتی برایم مهمتر میشود. زرق و برق و امکاناتی که پول میتواند بخرد از جمله سفر هوایی مدتی من را به اهمیت پول میرساند که البته بعد از مدتی کوتاه به خودم باز میگردم. برای مدتی کوتاه تکنولوژی و اقتصاد و سیستمی که انسانها ساختهاند برایم مهم میشود ولی به سرعت بازمیگردم به درون، همانجایی که بوده ام و خواهم بود!
تنهاییِ سفر باعث میشود به ارتباط های عمیق خودم بیشتر فکر کنم. به عشقی که نسبت به دخترم دارم و به عشقی که از بعضی دوستانم دریافت میکنم.
محبت و عشقی که پایه و اساس زندگی است. وقتی یک مسافرِ تنها هستم رابطههای عمیق و محبت آمیز زندگی ام چیزی است که کم دارم. ولی خودِ فکرِ داشتن چنین رابطههایی باعث دلگرمی و آرامش قلبی ام میشود.
جایی که میروم هنوز خانه ندارم. چند روز اول تا خانهای اجاره کنم تقریباً بی خانمان و کمی متزلزل هستم. اگر شب اول مهمان کسی نشوم یا هتل میروم یا دوباره در ماشین تسلای خودم کمپ میزنم. قبلاً یک ماهی بدون خانه در ماشین کمپ کردهام. زیاد بد نمیگذرد اگر ذهن بگذارد. از وقتی بیشتر در لحظه هستم ترس از بقا برایم کمرنگ شده. زندگی، آسان و هیجان انگیز است. احساسات خودم را مشاهده میکنم بدن قضاوت و ترس!
کم کم صبحانهی هواپیما به من میرسد و من شما را تنها میگذارم تا فرودگاه بعدی که این نوشته را برای شما بفرستم یادتان باشد
خدا با ماست!
نانوشتنی با ماست!
Komentarze