دستنوشته ی سفر هندوستان -١
روز اول
صبح که رفتم فرودگاه خانم کارمند خیلی عادی گفت برید فردا چهار صبح بیاید! یک روز اضافه آوردم. کمی پیادهروی توی جنگل. گوش دادن به قصهی خاله موندگار با تارا دو بار. پرکردن وان حموم از حنا و رفتن با تارا. پیادهروی و خرید با تارا و سعیده علی رغم میل سعیده و با وجود هیجان و خوشحالی تارا و شب هم شامی که سعیده درست کرده بود. یه چرت کوتاه و دیگه شب شده بود. کلا زیاد توی شب انرژی ندارم و تنها می خواستم برم فرودگاه. با مترو رفتم. با پول اوبر میتونستم دو شب خونه بگیرم توی هند. وقتی رسیدم فرودگاه همه چیز نرمال پیش میرفت. اما حس ارزشمندی خانواده، یعنی سعیده و تارا برام خیلی پررنگ تر شده بود. همون یک روز اضافه رو در کنار خانواده گذروندن برام ارزشمند و غنیمت بود. و فکر از دست دادنش بی باکانه و بی توجه. توی فرودگاه هم شک و تردید سراغم اومد. معمولاً وقتی یک کاری رو تنها انجام بدی این حس میاد. شک حتی در این حد که این چه کاریه دارم میکنم. سوار هواپیما نشم و برگردم به زندگی عادی! تقریباً کل مسافرها هندی بودند و شاید یک نوع حس اگوی خود برتر بینم فعال شده بود. این که دارم کجا میرم! و شاید جایی که میرم شبیه دهات باشه! این خودبرتربینی رو بهش آگاه شدم و جلوش رو گرفتم. همهی ما آدم هستیم و برابر. رنگ پوست و تیپ ظاهری و قیافه ملاک انسان بودن نیست. ویدیو هایی در مورد پاتانجلی دیدم و هدف و انگیزه ام برای سفر رو به خودم یادآوری کردم. البته ذهن شکاکم میگفت هیچ تضمینی نیست که به اون مراحل یوگا برسی! همانطور که اکثر آدمها نمیرسند. اما برای هدف خودم و تجربهی زندگی ام ارزشش رو داره که حداقل یک بار اقدام کنم. حتی اگر نرسم. حس دیگه ترس از سختی های سفر بود. بارکشی، بی خوابی و اضطراب و غیره. این هم رفع شد. الان حدود دو ساعته توی پرواز هستیم. یک تصمیم نسبتاً احساسی گرفتم. زدم به دریا. ماندن روش درست زندگی نیست. مبدأ مختصات یادت باشه. مبدأ مختصات زندگی مرگه. کارهای زیادی برای انجام دادن و چیزهای زیادی برای یادگرفتن دارم.فعلا. تابعد.
روز دوم – ١٧ می ٢٠٢٢
رسیدم به شهر اول. دنبال توالت ایرانی میگشتم. پیداش کردم. از یک نفر مسوول نظافت اونجا بود پرسدیم توالت هندی ندارین؟ نشونم داد. موقع رفتن به رسم ایران میخواستم یک انعامی بهش بدم برای تمیز نگه داشتن توالت. هیچ ایدهای نداشتم چقدر بدم. گفتم ۵٠ روپی میدهم! صد روپی داشتم. بهش گفتم ۵٠ روپی داری بدی؟ کیفش رو باز کرد. کل موجودی کیفش ۵٠ روپی بود! با انعام من موجودی کیفش دوبرابر شد. حس خیلی خوبی بود! این هم اولین تجربه!
پرواز اول حدود ٢٠ ساعت تاخیر داشت. رفتم دفتر ایرلاین برای تایید بلیطم؛ پرواز من پر بود و اولین پرواز نیم ساعت دیگه میپرید! دفتر ایرلاین یک نفر رو به من معرفی کرد که بشمار سه بریم سوارشیم! در حال دویدن ساک همراهم رو با همون عجله تحویل گرفت برای بار ! وقت برای چونه زدن نبود. منم یادم رفت که باطری رو از توش دربیارم! موقع سوارشدن مشکل شد. چند تا فرم که اجازه بدم بازش کنن و باطری رو دربیارن. ساکم نیومد. لباسام اون تو بود. این جا به شدت گرمه. لباس مناسب ندارم. لباسام مناسب دمای کاناداست! حالا با اون لباسهای قطبی توی استوا هستم!
پیادهرو ها افتضاحه! موبایلم بالاخره راه افتاد. غذای مناسب نتونستم پیدا کنم. میوه خریدم خوردم که بهتر هم بود.
دوستی گفت صد سال برگشتی به عقب! درسته. اگر دنیای بیرون رو درنظر بگیریم کاملا درسته. اما یک دنیایی هست به نام دنیای درون!
ایده اینه که محیط بیرون میتونه کمترین تاثیر رو روی وضعیت درونی ما بگذاره. تمرین اصلی اینه. البته برای یکی دو روز اول کاملا نشد که درونم رو صد در صد تمیز نگه دارم. به محض اینکه برای اصول اولیه دچار مشکل بشی درست کردن دنیای درون سخت تر میشه. برای من تمرین خوبیه.
یادم باشه حتی در بدترین شرایط بیرونی هم میشه کنترل وضعیت درونی رو نگه داشت! میشه توی جهنم هم آروم بود! البته نیاز به تمرین داره. فعلاً تا بعد.
سلف پرتره من از سر بیکاری در پرواز ١۵ ساعته
که البته ممکنه ریشها به علت فرط گرما پخ پخ 😊
Comments