دستنوشته ی سفر هندوستان -٢
روز سوم-١٨ می
فقط پیغام یکی از دوستان هست که دارم مینویسم. نمیدونم واقعا یا از روی تعارف گفت یا نه که دوست دارم بنویسی و ادامه بده به نوشتن. ساعت یک صبحه. خستهام. هنوز بدنم با شرایط جدید هماهنگ نشده.
اما دیروز رفتم یه کلاس یوگا رو دیدم. پنج شش نفری داشتن یوگا میکردن. یوگا به سبک شیواناندا. امروز ساعت شش صبح اگر بتونم یک جلسه میرم. به نظرم بیزینس موفقی هست. خیلی جاهای دنیا شعبه داره. قضاوت دیگری ندارم جز اینکه فضاش آروم تر از جاهای دیگه بود.
بعدش پیاده رفتم ساحل. کلی آدم اومده بودن راه برن. فضای جالبی داشت. خیلی دوست داشتم بزنم به آب ولی وضعیت لباسم درست نبود. یه کوله پشتی دارم که پاسپورت هام توشه و چمدون اصلی ام هنوز به دستم نرسیده. فعلا با یک عدد شورت و زیرپوش و یک شلوار دولایهی گرم کانادایی تو هوای شرجی سی و شش درجه دارم زندگی میکنم! لب ساحل خیلی فضا باحال بود. یک میوهای خریدم خوردم که همونجا پوست میکندند. اسمش و نمیدونم. حوصلهی توضیح دادنشم ندارم!
کمی پیاده رفتم توی یه محلی که به نظر بالاشهر میرسید! یک خانم و دیدم سگ گردانی میکرد! یک مردی هم پشتش با وسیلهی برداشتن عن سگ راه میرفت! فکر کنم خیلی لاکچری بودن!
میوه خریدم از یک مادر دختر میوه فروش. هندوانه اش زیادرس بود. موزاش ولی عالی بود. یه غذای هندی از تنها غذا فروشی نسبتاً تمیز اینجا خریدم فکر کنم به نام پونگال! خوشمزه بود! تقریباً عالی!
عصری هم یه مرکز یوگای دیگه سر زدم. یارو انگلیسی بلد نبود. گفتم کسی هست انگلیسی صحبت کنه به یکی زنگ زد گفتم دارم هلاک میشم تو شهرتون! ساکم و گرفتن لباسم گرمه! دهنم سرویس شده! شهرتون شلوغه. پیادهرو نداره! دیگه روم نشد بگم کثیفه! دیگه بریده بودم. کلی براش غر زدم. خلاصه پشت تلفن گفت برو حالا یه شلوار بخر! رفتم یه شلوار ورزشی نسبتاً نخی پیدا کردم خریدم حدود ٢۵ دلار! نسبتاً فکر کنم فروشگاه گرونی بود! همونجا پوشیدمش! حال داد! کمی خنک تر شدم!
روزی سه چهار بار فرار میکنم میام خونه دوش آب سرد میگیرم! رسما راه رفتن توی شهر عذابه چون گرمه پیاده رو هم نیست! بوق هم دیوونه ات میکنه! ترافیک هم وحشتناکه. خیلی جاها هم خاک و گل و تاپاله منتظرتن. صد رحمت به تهران. حداقل پیادهرو داره. درسته تخمیه ولی داره! بعضیا رو که میدیدم با خودم میگفتم چطور تو این ترافیک تخمی خوشحالید! آدمها خیلی سریع به شرایط عادت میکنن!
شب هم زنگ زدم زن همسایه یه مترجم آورد روی خط گفتم شام چی داری. گفت چاپاتی! چاپاتی دوست داری؟ گفتم نمیدونم چیه. هرچی داری وردار بیار. یکساعت بعد پسرش دو تا ظرف دربسته آورد. فهمیدم چاپاتی چیه! نون روغنی با خمیر عمل نیامده رنگ نسبتاً تیره و یک پیاله هم که میتونم بگم خورشت پیاز به همراه کلی ادویهی باحال! خلاصه میشه نون و خورشت پیاز خودمون! خوشمزه بود. شایدم من گشنه ام بود! مرسی از زن همسایه. هنوز پولشم نگرفته ازم.
شبم از فرودگاه زنگ زدن که ساک ات اومده. جونشو نداشتم برم. رانندهها ی اوبِری هم جدیدا ناز میارن که بیان! از زور خستگی و داغونی وول زدم توی تخت تا الان!
دنبال یه راهی ام که امروز ایشالا بعد از گرفتن ساکم با قطار یا هواپیما یا اتوبوس از این شهر شلوغ فرار کنم.
سفر با همه ی بدبختیاش خوبه.
خودتون رو توش بهتر میشناسید.
فعلاً.
لینک روزهای قبلی
عکس نون چاپاتی
Comments