بعد از سه سال فرصتى كوتاه داشتم با دوستان قديمى و خانواده ام ديدار كنم. سه سال زندگى در كشورى دور من را سخت جان كرده بود و با ديدار مجدد دوستان آرامش و لذت فراوانى نصيبم شد. امشب تقريبا شب آخر است و قليان حس هايم من را به نوشتن واميدارد: آموختم حس هاى ما مشمول مرور زمان نمى شود و من اگر ارتباطى با كسى دارم گذشت چند سال دورى خللى در آن نمى آورد، در دنياى روابط زمان جور ديگرى ميگذرد، آموختم زمان كمى داريم براى با هم بودن، آموختم گاهى تشويشها من را از نگاه كردن در چشمهايتان پرت ميكند و نگاه كردن در چشمها سعادتى است ، آموختم حرفها را نبايد در سينه نگه داشت، آموختم بغضها گاهى چه آرام و بى برنامه مى شكنند، در طول ساليان آموخته ام بغض سينه ها شانه اى ميخواهد براى شكستن واگرنه مدام در سينه ات سنگينى مي كند، آموختم من تشنه ى صحبت ام و سكوت و لبخند بين آن، آموختم زندگى بهانه اى است براى رابطه ها، از هر دو انسانى رابطه اى زاده مى شود كه تا ابد زنده است حتى اگر آندو ديگر نباشند! آموخته ام كه ما به آغوش هم نياز داريم از تولد تا مرگ! آموختم در آغوش گرفتن لذتى مجانى است، با خودم بارها عهد بستم بيشتر تلفن بزنم، آموخته ام بدون دليل تلفن زدن كار خوبى است، چشيده ام كه ما به عشق همديگر زنده ايم، ميدانم با هم بودن ترس ها و اضطرابهاى زندگى را ذوب مى كند، آموخته ام روز خوب من روزى است كه با دوستانم ارتباط دارم از صبح تا شب! آرزو داشتم به جاى نوشتن حرف مى زدم و ميتوانستم حسهايم را از حصار خشك كلمات برهانم، كوتاه بنويسم و خواننده ام را بدون كلمات درك و حس كنم …
rshahrad4
Σχόλια