زندگی ِ خوب
—
حدود پانزده بیست سال پیش به اروپا و آمریکای شمالی سفر کردم. آن موقع فکر میکردم که در ایران روش درست زندگی کردن را نمیدانیم. میخواستم روش درست زندگی کردن را پیدا کنم و کم کم خانواده ام را هم به آن دعوت کنم. برای دعوت فرزندم به این دنیا تا آن زمان که در آمریکای شمالی تقریباً جا بیافتیم صبر کردیم. به نظر میرسید که در ایران با آن وضعیت سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ما راه و روش درستِ زندگی را نمیدانیم. و همینطور به نظر میرسید در آمریکای شمالی با این نظم و ترتیب و سامان امور و تمیزی خیابان ها و ساختمان ها و ماشین ها و سیستم ها؛ مردم بهتر راه زندگی کردنِ درست را بلد هستند. من هم مثل خیلی ها فکر میکردم ذهنم با مرتب شدن محیط اطرافم مرتب خواهد شد! و این فرض اشتباهی بود! فکر میکردم هیچ چیز بدست نیاورم حداقل یک متوسط طول عمر بیشتر بدست میآورم. این هم فرض اشتباهی بود. حالا بعد از پانزده بیست سال و یک مرحله تجربه ی بیشتر از آمریکای شمالی و از ایران قدردانم. از درسهایی که به من دادند.
در ایران آموختم دیکتاتوری چطور ساخته میشود و چطور توسط مردم تغذیه میشود. چطور مذهب با خشکی و تعصب اش و با قطعیت اش زندگی ها را از بین میبرد. چطور با انداختن مسوولیت به گردن یک رهبر و نهایتاً یک خدای فرضی کشوری به قهقرا میرود.
در کانادا آموختم چطور سیستم آنقدر گسترش مییابد که دیگر جای نفس کشیدن باقی نمی ماند. آموختم چطور همه تبدیل به نرمافزار و نهایتاً زامبی میشوند! دیدم چطور خط کشی ها و قوانین و مقررات آدمها را آنقدر از هم جدا و تنها میکند که تنها در سگ ها عشق واقعی را پیدا میکنند! رفاه قرضی را در سیستم سرمایهداری تجربه کردم. وامهای مادامالعمر! دویدن برای اقتصاد تا آخرین قطره ی خون! جداشدن پدر و مادر از فرزند و کارمند شدن نوزاد از یک سالگی را دیدم!
من از ایران و از کانادا کمال قدرشناسی را دارم. من به این دو سرزمین مدیونم.
حالا سرزمین سومی را دارم کشف میکنم. آن جا جایی نیست جز سرزمین درونم! من در ایران رشد کردم و رزومهای درست کردم که به درد کانادا میخورد! در کانادا هم رشد کردم و سرزمینی را پیدا کردم که گنج دارد. سرزمین درونم.
در تنهایی هایی که کانادا به من داد من اکهارت را پیدا کردم. او قدرت لحظه را یادآوری کرد. با اینترنت نسبتاً آزادی که کانادا به من داد من سادگورو را پیدا کردم. با نظم و ترتیبی که کانادا به من داد من یوگا و مدیتیشن را دوباره تجربه کردم.
حال دوباره در راه سفری دیگر هستم. این بار به مهد یوگا میروم. به جایی که کمتر پای جنگجویان مسلمان-کُن و میسیونرهای مسیحی-کن رسیده! به جنوب هند میروم. جایی که نسبتاً از شر مذهب و خدا در امان مانده! جایی که یوگا در فرهنگ آنها تنیده شده. شاید فقیر باشند. شاید خرابهای بیش نباشد! اما پُر است از یوگا. به جایی میروم که خدا را آدمها میسازند. آنجا خدا روی زمین است نه در آسمان. این سفر بیشتر یک سفر درونی است. در معابد هند یک تجربهی درونی به شما داده میشود. کادوی این سفر یک خودِ جدید است.
یوگی های بزرگی در آن سرزمین بودهاند. یوگی های معروف و غیر معروف.
یوگی کسی نیست که حرکات عجیب و غریب بکند! یوگا یک تجربهی درونی است. یک سفر درونی. یوگا یک نانوشتنی است.
شاید دخترم تارا روزی یادش بیاید که پدرش به جایی سفر کرده. همین اندازه کافیست تا خودش هم کنجکاو بشود. کنجکاو بشود به سفر کردن. به خصوص سفر درونی! شاید بیست سال یا سی سال یا بیشتر! شاید آن موقع به یادش بیاید. شاید آن موقع من دیگر در زمین نباشم! اما بعد از دیدن تمام کارتون های بی معنی تلویزیون و تمام سرگرمی های کانادا یادش بیافتد که پدرش وقتی چهار سالش بود سفر رفت به جایی. شاید او هم از روی کنجکاوی به آنجا سفر کند. و شاید او هم به درونش سفر کند. تنها کاری که من در این سفر میتوانم برای دخترم انجام بدهم همین است! این که با روش زندگی کردن خودم به او و خودم یادآوری کنم که یک دنیای خیلی جالب تری هم هست به نام دنیای درون!
شادی و موفقیت و تمام لذت های واقعی آنجا تولید میشود. بهشت و جهنم آنجاست. سکوت آنجاست. خدا آنجاست. خودت آنجایی.
شاید دخترم تارا در بیست یا سی سالگی درونش را کشف کند. آن قسمت دیگر دست من نیست. تنها کاری که میتوانم انجام بدهم این است که خودم به آنجا سفر کنم.
به آنجا سفر میکنم با ابزار یوگا و مدیتیشن. شاید هم با هواپیما!
من فقط یکی از هزاران نمونهای هستم که دخترم در زندگی میبیند! فقط باید نمونهی خوبی بشوم! اول برای خودم! وقتی برای خودم خوب زندگی کردم عطرش به دیگران میرسد! تارا هم آن را استشمام میکند! دخترم تارا با حرف زدن من نباید تغییر کند! حتی این نوشتهها را شاید هیچ وقت نخواند! اما حتماً یادش میماند که پدرش از غرب به شرق سفر کرد! شاید بفهمد که پدرش از بیرون به درون سفر کرد!
همین کافیست!
Comments