زندگی در جنگل
***
همین ابتدا اعتراف کنم که برای قسمت اول، چون کار دیگری نداشتم دارم مینویسم. البته ایدههایی هست که شاید بتوانم انتقال بدهم. امروز تقریباً روز سوم است که در جایی در جنگلهای کانادا زندگی میکنم.
دو نفر از دوستان خیلی خوبم تصمیم گرفتهاند که در طبیعت و کنار رود و جنگل زندگی کنند. من هم چند روزی است میهمان آنها هستم.
اینجا برق نیست. اینترنت نیست. آب نیست. حتی ساختمان نیست. ما سه نفر در چادر زندگی میکنیم.
زمانی که داشتم شهر را ترک میکردم حسی شبیه فرار داشتم. حس آدمهایی که اکثراً ناراحت و مضطرب هستند و در ترافیک به دنبال کاری میدوند.
شبیه حیوانی بودم که در شهر دوام نمیآورد. حیوانات کمی هستند که در شهر دوام میآورند مثل موش و کلاغ و گربه. بیشتر حیوانها در شهر دوام نمیآورند.
من هم انرژی اضطراب و دیوانگی شهر را به خوبی میبینم و حس میکنم.
با آمدن به قعر طبیعت بدن و ذهنم دچار تغییرات زیادی شد. سرما و باد و آب منجمد رودخانه تاثیر خودش را گذاشت.
همانطور که بدنم با محیط خشن طبیعی عادت میکند ذهنم هم در حال کار است. ذهنم در حال پرسیدن راه زندگی است.
چه روش زندگی باید انتخاب کنم؟ یک دوستم که کارمند است من را به کارمندی و دوست دیگری که بیزینس دارد من را به بیزینس و دوست دیگری که در جنگل زندگی میکند من را به زندگی در کاروان تشویق میکنند. آن کسی که ده سال دخترش را بزرگ کرده من را به همان روش زندگی تشویق میکند. آن کسی که در طبیعت شفا میگیرد من را به آبتنی در رودخانهی شفا بخش و آن دوستی که با جلسات تراپی آرام میشود من را به داشتن یک جلسه تراپی تشویق میکند.
خلاصه هر کسی بسته به ذهن و شرایط خودش بهترین آنچه میداند را به من توصیه میکنند و البته باعشق و خیرخواهی.
اما زندگی مسیری تنهاست. یعنی من خودم به تنهایی باید این مسیر را پیدا کنم و انتخاب و مسوولیت، تنها و تنها با خودِ من است.
من هم در این تردید ها که البته پذیرفتهام، زندگی میکنم. یقین داشتن نسبت به آینده را کنار گذاشتهام. اینطوری به لحظه نزدیک تر میشوم. اینطوری شاید زندگی را بهتر بفهمم. با تمام ترسها و عدم قطعیت هایش.
**
شب سوم
وقتی در جنگل و در چادر باشی، بقاء مسأله ی اصلی میشود. برای گرم کردن خودت باید چوب بیاوری و برای غذا درست کردن باید زحمت بکشی.
وقتی برای غذا و سرپناه سختی بکشی و مثل الان نصفه شب از سرما بیدار شوی دید تو تغییر میکند.
تمام سیستم فکری انتقادی که از شهر و تمدن ساخته بودی به هم میریزد.
به سیستم اقتصادی که برای بقاء طراحی شده و میلیارد ها نفر در این سیستم در حال بقاء نسبتاً راحت تر از طبیعت هستند؛ برایت معنی پیدا میکند. زندگی در طبیعت و تامین سرپناه و آب و غذا نیاز به قدرت جسمی و روحی بالایی دارد. هر کسی نمیتواند از سیستم اقتصادی فاصله بگیرد و خودش در کنار طبیعت زندگی کند.
شاید ماهی چند روز برای من شدنی باشد اما به نظر میرسد من هم باید این بازی اقتصادی بقاء را بپذیرم و از برق و آب لولهکشی و سیستم اقتصادی استفاده کنم. و بالطبع باید خودم را هم با این سیستم هماهنگ کنم. یعنی جایگاهی در آن پیدا کنم و بشوم یک بنگاه اقتصادی موفق.
چند روز زندگی در طبیعت و دیدن زیبایی ها وسختی های آن باعث میشود قدر سیستم شهری را بدانی. سیستمهای اقتصادی و مهندسی شهر مثل انرژی یا سیستم لولهکشی اگر نباشند قطعاً نخواهیم مرد ولی زندگی به شدت سخت تر میشود، حداقل از بُعد فیزیکی. بعد روحی و روانی هم دست خودمان است. میتوان در شهر هم آرامش داشت. میتوان از درخت ها و پارکها لذت برد. میتوان با آدمهای مختلف و متنوع شهر هم دم خور شد.
میتوان در شهر هم مراقبه کرد. میتوانی اینترنت را محدود کنی یا به اندازهی مناسب خودت کار کنی.
در طبیعت هم میتوان آرامش داشت و این بیشتر بُعدی درونی است.
وقتی درونت آرام باشد هیچ فرقی ندارد.
وقتی تلاش برای بقاء باشد خواستن برای تو بدیهی است. تو سرپناه میخواهی آب میخواهی غذا میخواهی لباس میخواهی. در این حالت گفتن از مراقبه یا نخواستن، برایت بی معنی است.
مراقبه و معنویت برای زمانی است که تو هیچ دغدغهای برای بقا نداری. آنجاست که میتوانی از نخواستن بگویی و بنشینی به مراقبه و از بودن خودت دارای وجد و سرور بشوی.
تلاش برای بقاء که امروزه به عنوان فعالیت اقتصادی نامیده میشود، اولین کار معنوی است. پایه و مبنای کار معنوی، تامین بقاء در جامعه است. برای منی که از سرمای شب بیدار شدهام، نوشتن از معنویت بی مورد است.
در این حالت من به سیستم آب و فاضلاب و انرژی برق و گاز و ساختمانی با گرمایش از کف و اینها بیشتر فکر میکنم تا به یوگا و مراقبه.
تامین بقای مادی، پایه و بنای تمدن و حتی معنویت است! حداقل وقتی هنوز این امکانات را نداری!
* صبح روز چهارم
حساب روز و ساعت اینجا از دستت در میرود. واقعا نمیدانی سه روز است یا چهار روز. در طبیعت حس زمان متفاوت است. فقط حس ها و افکار خودت مهم میشوند و غذا و بقاء.
اینجا شبیه معبد است و این نوع زندگی، نوعی خودسازی است.
همیشه آرزو داستم صبح ها وقتی بیدار میشوم و در را باز میکنم روبرویم یک طبیعت باز و بکر باشد. اینجا این آرزویم برآورده میشود. شب ها هم کنار اجاق آتش غذا میخوریم و میخوابیم.
اما این نوسانهای من ادامه دارد.
حرکت از تنهایی به سمت ارتباط و از ارتباط به سمت تنهایی.
حرکت از طبیعت به سمت شهر و حرکت از شهر به سمت تنهایی.
حرکت از تجرد به سمت زن و حرکت از زن به سمت تجرد.
حرکت از بودن به سمت فکر ْکردن و حرکت از فکر کردن به سمت بودن.
حرکت از یقین به سمت شک و حرکت از شک به سمت یقین.
حرکت از نوشتن به سمت سکوت و حرکت از سکوت به سمت نوشتن.
بالاخره شاید جایی در این حرکت های نوسانی متوقف بشوم. مثلاً جایی در کنار طبیعت یک کلبهی چوبی درست کنم و یا ممکن است تا آخر عمر در این نوسانها بمانم. این را به عنوان واقعیت میپذیرم و قبول میکنم. طلب قرارنمیکنم. همین بی قراری خوب است. همین تاب بازی خوب است.
فعلاً زنده ام.
شاید از غم به سمت سرور، تاب بازی کنم.
شاید از اضطراب به سمت آرامش، تاب بازی کنم.
شاید از یقین به شک، تاب بازی کنم.
شاید زندگی همین تاب بازیها باشد.
تاب بازی مولکول ها با یکدیگر!
***
Comments