سفر به درون یا بیرون!
—
تا جایی که یادم میآید همیشه شروع سفر رفتن برایم سخت بوده! حتی وقتی خواستم مهاجرت کنم. خیلی سخت بود. یک نوع اینرسی برای شروع سفر همیشه داشتهام.
الان هم همینطور است. وقتی سفر میروی انگار سفر زندگی و مرگ برایت ملموس تر میشود. در مورد حافظ خوانده بودم که خیلی سفر نرفته بود! فقط یک بار آن هم از میانهی راه بازگشته بود. به همان شیراز!
اما حافظ قبل از آن حتماً به سفرهای دور و دراز و عجیبی رفته بود! سفر به درون!
دنیای درون دنیای اصلی ماست. هرچقدر خودمان را به دنیای بیرون و جذابیتهای آن مشغول کنیم دنیای درون از بین نمیرود. دنیای درون؛ جالب تر و جذاب تر و ماندنی تر است. اگر خوب نگاه کنی اصلاً دنیای بیرونی وجود ندارد! تمام آنچه میبینی به عنوان دنیای بیرون در واقع انعکاسی است که در دنیای درون تو به وجود آمده. واقعاً آن بیرون چیزی وجود ندارد! کمی درکش سخت است اما درست است.
همین نوشتهها هم در درون تو تبدیل به معنی میشود! حتی این اشکال و حروف هم بیرون تو نیست! درون چشم ات و سپس ذهن و روحت نقش میبندد! واقعاً دنیای بیرونی وجود ندارد! این یک توهم نیست! دنیای بیرون توهم است. همه چیز تو هستی! خود تو و دنیای درون تو!
اینطور که ببینی دیگر سفر رفتن در بیرون برایت بی معنی میشود! سفر در بیرون هیچ معنی ای ندارد مگر اینکه به سفر درونی تو کمکی بکند! سفر فیزیکی تنها زمانی ارزش دارد که سفری درونی باشد. یعنی آن انعکاس بیرون باعث بشود تو دنیای درون خودت را بهتر درک کنی. هر انسانی و هر سرزمینی که در بیرون میبینی تو را به درون سوق میدهد و کشفیاتی در درون. فقط آن وقت است که سفر بیرون ارزش پیدا میکند.
برای همین است که همیشه برای سفر های بیرونی تعلل میکردم. برای رفتن به سفر درون فقط کمی آرامش نیاز داری! شاید کمی اشتیاق. شاید یک راهنما! یک معلم! یک چراغ راه. کافیست چشمهایت را ببندی. حتی با چشم باز هم میتوانی. سفر به درون خیلی جذاب تر و ماجراجویانه تر است. فقط در سفر درون است که تو زندگی و مرگ را میتوانی درک کنی. سفر بیرون اگر تو را از سفر درون بازبدارد بیهوده و پوچ است. اتلاف وقت است. آن دنیای درون پر است از جاهای دیدنی. موزه های احساسات! خیابانهای فکر! دشتهای تنهایی! کوههای ناامیدی! دریاهای بی پایان! جنگلهای گیجی.
اما در این دنیای درون بهشتی هم هست! با میوهها و لذتهای ناتمام! اکسیر حیات را آنجا پخش میکنند. در دنیای درون به سرزمینی میرسی که زمان ندارد! آنجا زمان متوقف شده. خیابانهای فکر دیگر نیست. خدا آنجاست. نشسته منتظر!
آنجا سرزمین سکوت است.
سرزمین موعود!
آنجا دیگر بهشت و جهنمی در کار نیست!
آنجا دیگر چیزی وجود ندارد!
تو هم وقتی به آنجا برسی محو میشوی!
دود میشوی!
ناچیز میشوی!
شاید آنجا سرزمین عشق باشد!
آنجا خانه است!
تو رسیدهای!
دیگر نیازی به رفتن نیست.
حتی نیازی به بودن نیست.
آنجا فقط یکی هست.
یک نانوشتنی!
Comments