صبح است و همه درخواب اما من به یاد محبتهای تو تشنه ام من بازی مهر تورا به اندازه ی لیوان شیری که مرا آرام میکند دوست دارم من صبحها با یاد تو بر میخیزم میدانم که برای تو هم همینطور است
شعر نمی گویم این نیاز است که مینویسم
سالهاست که سفرها رفته ام در این سالهای سفر عمر انسانهای زیادی آمدند و رفتند من نیز برای آنها فقط تصویری بودم از آدمی ناآرام آنچه برای من می ماند یکی عشق و محبت است و اگر کمی رک باشم پول و ثروت
یک سال دوری تو درسها به من آموخت سرزمینم تو را می گویم
ای عشقم یک سال دوری تو درسها به من آموخت
فهميدم که قلبی مهربانتر سینه ای گشاده تر و فرشته ای دلسوزتر از تو ندارم
هنوزم این سودای رفتن در سر من طنین افکنده است میدانم که در خانه ام، در کشورم آزادترم اما وقتی در تگنای سرزمینت نمی گنجی وقتی دوستان دغل هر لحظه آزارت میدهند وقتی برای حداقل حقهای خودت باید تلاش کنی وقتی همواره باید سودای نان به دوش بکشی آنگاه است که رفتن را به ماندن میخواهی
ای کلمات ای دوستان من فقط شمایید که حرفهای مرا بدون قضاوت می شنوید ای کلمات شاید شما نیز مثل دیگران فقط ظاهری سطحی از نیاز مرا بفهمید اما از شما ممنونم که فقط میشنوید
Comments