عبور از زن!
***
دوستی گفت چطور از جنسیتِ بدن به پرواز روح برسیم! ارجاعش دادم به اوشو! اوشو میگفت میتوانی از جنسیت به آگاهی برسی! من که هنوز نرسیدم. اوشو شاید رسیده بود!
اما امروز خودم ساحل بودم! بدنها را میدیدم! بدن های زنان؛ در معرض نمایش! پاهای لاک زده از دور زیبا بود. سینه هایی که با راه رفتن تکان میخوردند! نوک سینه ها به برکت خیسی پارچهی نازک در نمایش عمومی بود. بدنهای چاق و لاغر. هر یک به نوعی زیبا. ناف ها بیرون بود. یاد آور آن کودک! موهای رنگارنگ! طلایی. خرمایی. سیاه! بلند یا چتری! حتی موهای بسته هم زیبا بود. باسن های برچسته سوار بر رانها. در انواع مختلف!
البته این بدنها فقط برای من زیبا بود! خود زنها که مدام در وسواس زیبایی اند! کمتر زنی است که از زیبایی خودش راضی باشد! بچه ها هم هنوز درگیر این هورمونهای حوَل کننده نیستند! گل ها ظاهراً برای مسحور کردن زنبورند!
پارچههای رنگارنگ چسبان به بهانهی پوشاندن؛ شکل بدن ها را زیباتر میکرد. من مشغول کار خودم بودم! مشغول افکار خودم. شنای خودم. بازی با تارا!
هر از چند گاهی اما با دیدن یک زن یا یک اندام زنانه سفر میکردم! از زن عبور میکردم. به زنانگی!
با خودم فکر میکردم این عطش زنانگی در پی چیست! خود بدن را که خودم هم دارم. چیز خاصی نیست. پوست است و گوشت و استخوان! اما چیزی در میان این بدن ها بود. یک روح زنانه. یک ظرافت. یک معجزه! یک انرژی زنانگی که میشد فهمیدش!
با دیدن هر زنانگی به درون خودم میرفتم! به یاد آن لحظهی آرامش بخش میافتادم. لحظهی آرامش بخش لمس زنانگی! لحظهی محو زمان! لحظهی ارگاسم! آری هر بدن زنانهای نشانهای بود برای آن آرامش!
هر بدن زنانه مثل یک تابلوی راهنما آن آرامش را نشانه میرفت. آرامشی که درون من هست. اما با یک انرژی زنانه بیدار میشود و دوباره و دوباره مرا به خودش فرامیخوانند. مثل موجهای دریا که از سکون خبر میدهند! این شگفتی زنانگی برای بدن مردانهی من خیلی شاید در کلمات توصیف نشود! شاید این هم نانوشتتی باشد!
اما کم کم دیدن زنها برایم تمرینی میشود برای رفتن به درون. برای کمی مکث روی بدن خودم! هر زنی در بیرون دوباره مرا به درونم میبرد. به آنجایی که آن آرامش بعد از طوفان هست. به بدن خودم آنجایی که آن رخوت بعد از ارگاسم هست! هیجان طوفانِ جنسیت و آرامش بعد از طوفان! و تکرار و تکرار!
در هر خواستنی در هر نگاهی یک حسرت هم هست. حسرت بودن روی زمین. حسرت دوری از آن آرامش ابدی! هر زنی وقتی انرژی های زنانه اش را به بیرون پرتاب میکند و هر تیری که به چشم و بدن من اصابت میکند یک موجی در من ایجاد میکند. دوباره یاد این داستان بدن می افتم!
یاد چرخش زنانگی و مردانگی به دور هم میافتم! مثل برخورد دو کهکشان!
این موجهای کوچک بالاخره من را از این دوییت به یگانگی میرساند. از هر دویی میشود یک را فهمید! دو که باشد نشانی است از یک!
حتی دو بدن هم دوست دارند یک بشوند! بدنها هم اهل توحیدند! بدنها هم اهل یوگا هستند!
بدنها دروغ نمیگویند! آنها میخواهند یکی بشوند!
این موجها میآیند و میروند! و من گاهی از این موج های بدن برای نوشتن استفاده میکنم!
فعلاً شب است و همه چیز آرام!
شب خودش یک ارگاسم طولانی است!
و سکوت!
Comentários