غذا، سکس، مالکیت
—
احتمالا هرکسی برای هدفی یا رسالتی به این دنیا میآید. اما هر کسی مدتی با غذا و سکس و پول دست و پنجه نرم میکند. مثل خود من. گاهی غذا را میخورم نه برای نیاز بدنم بلکه برای پرکردن حفرهای درونی! با عجله میخورم. حسی شبیه آتشی درونی یا نوعی اضطراب. یا پر کردن معده از انواع غذاها آن آتش مدتی فروکش میکند. دیگر به آنچه میخورم خیلی توجه نمیکنم! سینهی پرندهای باشد یا گوشت تن یک گاو! گفته بودند گوشت را با ماست نخور! میخوری! انگار هرچه غذای بدتری بخوری آن حفره سریعتر پر میشود! با بهانهی تجربه یا واقعاً برای تجربه کردن میخوری! خاک را در خاک میگذاری تا حسابی سنگین شود تا بخوابی و بروی!
گاهی بدنهای زیبا و کشیده را نگاه میکنی. انگار آن حفره مجدداً پیدایش میشود. آن بدن نسبتاً زیبا شاید آن حفره را پر کند. اما یادت میرود که آن چیزی که میبینی فقط یک بدن زیبا نیست! فقط یک فرم نیست. محتوایی دارد! بسیار پیچیده! آن بدن متعلق به یک روح تشنهی دیگر است! او هم تشنه است و تو آبی نداری! اگر هم آن بدن را بدست آوردی، لمس کردی و بوسیدی! هیجان سایش دو بدن را تجربه میکنی. به اوج هیجان میرسی و باز دوباره سنگینی و لَختی! آن حفره بزرگتر شد! آن خاک حفرهی این خاک را پر نکرد بلکه خالی تر کرد!
گاهی مالکیت را میخواهی! آن حفره را با اشیاء گوناگون میخواهی پرکنی! گاهی خانهای طلب میکنی از سنگ و چوب! یا شیئی از آهن! یا تکه کاغذی که روی آن اسم تو باشد! مالک این و آن. یک تکه خاک! دوباره میخواهی خلأ خاک را با خاک پر کنی!
مولانا گفت گر بریزی بحر را در کوزهای! چند گنجد قسمت یک روزهای!
آن کوزهی خالی! این کوزههایی که ما در آن هستیم! این بدنهای گِلی. حتی اگر دریای غذا، سکس و پول را در آن بریزی به اندازهی یک کوزه درآن جا هست.
کوزهی بدن با مقداری خاک یا آب پر میشود!
بعد میگوید کوزهی چشم حریصان پر نشد! تا صدف قانع نشد پُر در نشد!
ظاهراً کوزهی چشم کوزهای است که پر نمیشود. کوزه چشم را نمیتوان پر کرد! این کوزه را باید بست و قانع اش کرد! اما چگونه؟
بعد میگوید هرکه را جامه ز عشقی چاک شد! او ز حرص و عیب کلی پاک شد!
تنها راه پاک شدن از حرص و درمان عیب ها عشق است! عشقی که درمان همهی بیماریهاست!
مولانا نوید میدهد که
شادباش ای عشق خوش سودای ما…
بعد میگوید
جسم خاک از عشق بر افلاک شد …
بعد هم
آینه ات داتی چرا غماز نیست!
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست!
به بیانی دیگر آن چیزی که دنبالش هستیم نامش عشق است! یکی شدن!
اما وقتی سعی کنی با غذا یا یک بدن دیگر یا اشیاء یکی بشوی فایده ندارد! سیر نمیشوی. مدام به دنبال بیشتر و بیشتر! چرخهی بی پایان بیشتر! زمین را میخوریم و به فکر خوردن ماه و مریخ هستیم! اما سیر نمیشویم! یک زن و دو زن سیرمان نمیکند! دهها زن! شاید! مثل شاهان قاجار! درگیر چرخههای بی پایان میشوی. خوردن، سکس، مالکیت اشیاء و دوباره و دوباره!
حتما شما هم تجربه کردهاید! خوردن و سیر نشدن!
چیزی در ما هست که غذایش عشق است! با چیز دیگر سیر نمیشود! نمیدانم! فعلا همینقدر توانستم قلم فرسایی کنم! شاید همینقدر کافیست! شاید همین حرص نوشتن هم همان کوزهی چشم باشد! شاید همین نقل قولها و بیان داستان رسالت من باشد! داستان من. داستان تو. داستان ما.
Comentarios