محافظت از توهم
—
از چه میترسیم؟ از چه محافظت میکنیم؟ اکثر ماها در حال محافظت از یک توهم هستیم! مدام سعی میکنیم که از این توهم خودمان در برابر دیگران محافظت کنیم. از کدام توهم میگویم!
برگردیم به مبدأ مختصات! برگردیم به مرگ! مرگِ بدن! یک لحظه تصور کنید که آنچه که عمری را در محافظت از آن گذراندید. در هنگام مرگ چه میشود؟
مالکیت شما محو میشود!
دانستههای شما محو میشود!
روابط شما محو میشود!
شخصیت شما شاید کمی در ذهن اطرافیان به عمر خودش ادامه بدهد! اما در نهایت حداقل برای شما محو میشود!
حس های خوب و بد شما محو میشود.
بدن شما به زمین برمیگردد.
تنها یک آگاهی میماند!
یک زندگی!
هویت های پوشالی و پوچ تماما نابود میشوند! اینها از ابتدا پوچ بودهاند. اینها توهم هستند!
بزرگی گفت
«آن را که نپاید دلبستگی را نشاید»
این هویت ها و مالکیت های پوچ هیچکدام پایدار نیستند. دیواری که با اینها دور خودمان درست میکنیم تبدیل به زندان خودمان میشود.
یا خودت دیوارهای توهم را خراب میکنی و آزاد میشوی یا با مرگ تمام دیوارها فرومیریزند!
تولد جوجه را دیدهاید؟ جوجه بعد از رشد خودش باید آرام آرام پوستهاش را که روزی از وی محافظت میکرد را بشکند و خودش را آزاد کند.
اگر پوستهی تخم از بیرون بشکند معمولاً این مساویاست با مرگ جوجه. این تنها کاری است که خود جوجه باید انجام بدهد.
حکایت ما همین است! وقتی رشد کردیم. وقتی پوسته های اطرافمان را دیدیم! وقتی به پوچی تمام این پوستهها پی بردیم وقت آن فرا رسیده که دست به کار شویم. ذره ذره این پوستههای محافظتی را دور بیاندازیم.
اگر میخواهی زنده بمانی دست به کارشو!
«موتو قبل ان تموتو» را یادت هست،
داستان مولانا
داستان حلاج
داستان عیسی
داستان بودا
آنها وقتی که پوستهها را شکستند زنده شدند
میتوانی مثل همان جوجه پوسته ها را بیشتر کنی. ضخیم تر کنی. چشمهایت را ببندی و خودت را بیشتر زندانی کنی و در آغوش مرگ بخوابی! یا میتوانی به پوچی این پوسته نگاه کنی. کم کم به آن ضربه بزنی. ضعیفش کنی. بشکنی و بیرون بیایی. آنگاه زندگی را درک خواهی کرد در یک بعد دیگر!
امیدوارم بتوانم همینجا پوچی پوستهها را نشان بدهم و به تدریج آنها را بشکنم!
این توهم خیالی! این شخصیتی که برای خودمان ساختهایم.
اینجا قدم به قدم این شخصیت خیالی را به دار قضاوت میکشم. با هر ضربهی تیشه تکهای از این کوه را میکَنم. عریان میشوم. مثل باباطاهر. مثل فرهاد. مثل مجنون.
راستش را بخواهی چیزی برای از دست دادن وجود ندارد! این جمله را تکرار میکنم!
چیزی برای از دست دادن وجود ندارد!
من و تو چیزی نداشتهایم که بخواهیم از دستش بدهیم!
تنها چیزی که نباید از دست بدهی فرصت کوتاه زندگی و فراموش نکردن طعم شیرین زندگی است. طعم شیرین زندگی را به تو چشاندهاند. تو خیلی خوشبختی! طعم شیرین زندگی را برای خودت تلخ نکن!
بازیِ پول!
بازیِ جامعه!
اینها را بازی کن اما از اینها برای خودت زندان نساز.
به اندازهی یک پرنده یا حتی یک حیوان کوچک آزاد باش. از چه محافظت میکنی؟ از توهم؟
Comments