مرور زندگی و فهم مرگ
*** امروز روز عجیبی بود. تنها بودم و نوشته های گذشته را مرور کردم.
وقتی نوشته های قدیمی را مرور میکنم انگار کل گذشته ی احساسی ام را مرور میکنم.
بیست سی سال گذشته را آنطور که با کلمات ثبت شده اند؛ مرور کردم.
حس عجیبی است. شاید نتوانم منتقلش کنم. انگار کل زندگی ام را جلوی چشمم میبینم.
انگار از بیست سال پیش تا الان چرخه ها و اضطراب های مشابهی داشتم.
تنهایی پدیده ای عجیب است.
هم دیوانه ات میکند. هم عاقلت میکند.
نوشته های خیلی احساسی ام دیگر همان حس را برای خودم هم ایجاد نمیکند.
چه برسد به خواننده ها!
هیچکس نمی فهمد!
هیچکس چیزی از من نمی فهمد!
هر کسی فقط خودش را میفهمد.
در تنهایی!
هر کدام از روح های ما مسیر های خودشان را خواهند رفت.
زندگی کوتاه است.
این کلمات پراکنده مختص همین الان است.
تا لحظاتی دیگر این حس ها همه نابود میشوند.
این درس کل زندگی است.
زندگی فقط لحظه است.
نه گذشته ای وجود دارد.
نه حس ها مهم هستند.
نه دیگران.
و نه این ذهن پر کار!
تمام اینها بی ارزش میشوند.
در مقابل مرگ!
و این هم مرگ این نوشته.
این نوشته که در یک زمان با وجود یک حس تولید شد.
و به سرعت نابود میشود و از بین میرود.
فقط یک اسکلت از آن میماند.
آن اسکلت را شاید کسی بتواند بخواند.
و مرگ در تمام کلمات هویداست.
مرگی که قشنگ ترین واقعیت هاست.
مرگی که به زندگی اعتبار می بخشد!
پایان این نوشته! یعنی مرگ آن!
زیباترین قسمت داستان است!
پایان!
Comments