معجزهی صبح
***
صبح ها شبیه معجزه است. قبل از اینکه چشمانم را به بیرون باز کنم کمی درونم را نگاه میکنم. شاید خوابی دیده باشم. که نشان از وضعیت ناخودآگاه من دارد. به پروسهی بیدار شدن ذهن و بدن کمی توجه میکنم. صبح ها اول گوش ها به کار میافتند. گاهی صدای پرندگان میآید. قبل از اینکه موتور ذهن شروع به جلو رفتن بکند خوب درونم را نگاه میکنم.
یک بدن اینجاست! بدن من! یک ماشین بسیار پیشرفته. با باز شدن چشمها ماشین بدن هم شروع به کار میکند. ماشین ذهن هم همینطور. اگر شب قبل کم غذا خورده باشی در ماشین بدن حسی سبک و خوشایند جریان دارد. ماشین ذهن به سرعت شروع به تولید افکار میکند. فکر ها میروند به روز. ذهن شروع به پیش بینی آینده میکند. خوب ظهر چه، عصر چه و شب چه!
واحد زندگی من روز است. نَه هفته نه ماه نه سال! یک روز دیگر به من داده شد. توی بدن و روی زمین. این موهبتی است. یک روز دیگر به من انتخاب داده شد. حالا من میتوانم انتخاب کنم. انتخاب کنم که توجهام را به کجا نشانه میروم!
میتوانم بنویسم! از داستان صبح! میتوانم وزش نسیم را روی پوستم حس کنم. میتوانم به عجلهی ذهنم بنگرم. میتوانم به زیارت درختان بروم. به معبد جنگل. میتوانم با چرخهی نفَس ها ذهن را مشغول کنم. میتوانم لحظه را زندگی کنم!
댓글