نوشتن برای تنهایی
***
حس تنهایی حس آشنایی است. فکر میکنم برای همه. این غول تنهایی همه جا هست. اما من یکی را برای رفع تنهایی پیدا کردم!
من چاه خودم را پیداکردم!
چاهی که در آن بتوانم فریاد بزنم.
چاهی که حرفها و شکایت های تنهایی من را بشنود!
راستش را بخواهید ما تنها نیستیم!
ما خودمان را داریم!
خودمان که متصل است به یک نانوشتنی!
تنهایی؛ یعنی زندان انفرادی هنوز هم سخت ترین و بزرگترین تنبیه است!
اما اگر با درونت دوست باشی
اگر با قلم دوست باشی
اگر با خود تنهایی دوست باشی
یک همدم و رفیق خیلی خوب پیدا میکنی.
بچه که بودم خیلی فوتبالم خوب نبود و گاها میشد که در تیم فوتبال یارکشی نمیشدم. حس سنگین تنهایی یادم هست!
بعدها برادر و خواهرها به دلایل اقتصادی و غیره سعی در کُرنر کردن من داشتند! بنابراین درون خانواده هم همان حس تنهایی آمد!
خودم تصمیم گرفتم در بیست و چند سالگی تنها بشوم! با سختی و زجر زیادی توانستم در حدود ٢۵ سالگی مستقل بشوم یعنی به یک آپارتمان مستقل نقل مکان کردم. حس آشنای تنهایی!
در دوران فوق لیسانس هم تصمیم به ترک دوستان و دانشگاه گرفتم و تنهایی را به شدت تجربه کردم.
بعدها در کانادا در محیط کار و در جمع های مختلف در کانادا هم همین حس تنهایی را تجربه کردم.
تا رسیدیم به چهل و سه سالگی!
این بار به قلب تنهایی رفتم! به سفر درونی مدیتیشن.
و مدتی بعد همسر قبلی و خواهرش ائتلاف کردند و دختر چهارساله ام را هم بردند! و من ماندم با حس آشنای تنهایی!
شروع کردم به نوشتن!
نوشتن برای تنهایی ام! شروع کردم به پذیرفتن تنهایی.
و گنجی یافتم بی نام. گنجی نانوشتنی.
گنجی که نیازت را به تنها نبودن برطرف میکند.
حس تنهایی و حس طرد شدگی سخت ترین و شاید نزدیک ترین حس ها به مرگ هستند.
و مرگ نه تنها آن غول ترسناک نیست که باید کل زندگی از او فرار کنیم. بلکه مرگ پایان تنهایی ما در زمین است!
مرگ بازگشتن ما به دنیای غیر قابل درک زندگی است!
با تنهایی خودم دارم دوست میشوم. هرچه تنها تر میشوم بیشتر گنج های آن را پیدا میکنم.
درست مثل شرابی که بعد از یک تلخی به تو لذت میدهد تنهایی هم بعد از تلخی اش شهد کفایت خودت را به تو مینوشاند.
کم کم این زندان انفرادی دائمی محو میشود.
هرچه بیشتر در تنهایی غرق میشوی بیشتر برایت عادی میشود.
این تنهایی ذاتی غیر قابل فرار است.
هرچقدر بیشتر ازآن فرار کنی بیشتر به تو نزدیک میشود.
میتوانی ازدواج کنی بچه دار شوی.
میتوانی در جمعهای مختلف بروی.
میتوانی مدام در اینترنت با این آن حرف بزنی.
ولی فرار از خود راه به جایی نمیبرد!
هنوز هم این قلم هست.
حتی اگر یک نفر و فقط یک نفر کمی از آنچه بر تو به عنوان یک انسان میگذرد را بفهمد معجزه است.
راستش را بخواهید ما همه تنها هستیم.
با همان و تنهایان.
من در تنهایی خودم به دوستانم فکر میکنم!
به نوعی با تصویر خودم در آنها ارتباط میگیرم.
مثلاً به مادرم فکر میکنم. مادرم که بعد از تولد هفت بچه حالا برگشته به زادگاهش و در تنهایی زندگی میکند.
به دوست میلیونرم فکر میکنم که وقت ندارد قرار بگذاریم.
به دوست طبیعت دوستم که احتمالا مشغول مراقبه در طبیعت است.
به دخترم تارا که احتمالا در حال بازی با اسباب بازیهای پلاستیکی اش است و شاید دلش برای آغوش پدرش تنگ شده باشد.
به همسر قبلی ام که مشکلات درونی اش از چهرهاش پیداست! با اینکه کمک میخواهد اما از هر کمکی فرار میکند.
به دوستان کاری ام که فقط برای بیزینس وقت دارند.
به جمع دوستان دورهمی که هر از چند ماهی دور هم میخوریم ومیخندیم.
به جمع دوستان معنوی که هفتهای یکبار با هم سرود میخوانیم.
به دوستان ایرانم که پشت وی پی ان گیر کردهاند. به آن دوستی که حتی قبل از بسته شدن هم دیگر تلفن ها و مسیج های من را جواب نمیداد!
به سادگورو فکر میکنم و زندگی پربارش!
به اکهارت که همین نزدیکی هاست!
به پدرم که سالهاست به دنیای دیگر رفته.
به دوستم شاهرخ که در جوانی به دنیای دیگری رفت و هر از چندگاهی به یاد من میآید.
به دوستانم فکر میکنم که برای تماس با آنها باید از قبل پولی به حسابشان بریزم! آخر آنها کوچ هستند! و این بیزینس را انتخاب کردهاند!
به دوستان کانادایی طبیعت گرد که سالهاست دیگر با هم طبیعت گردی نمیکنیم!
به تمام آدمهایی که پشت اینترنت پنهان شدهاند!
به تمام آدمهای مشغول!
آدمهایی که وقت تلفن جواب دادن را ندارند.
به تک تکشان فکر میکنم و تنهایی ام بر طرف میشود!
به همین سادگی!
چه کسی گفته رابطهی یک طرفه کار نمیکند!
اتفاقاً اکثر رابطهها در ظاهر یک طرفه است.
مثل همین نوشتن!
من با تنهایی خودم هم رابطه دارم.
یک رابطهی نزدیک!
یک رابطهی دائمی.
از تولد تا مرگ!
Comentarios