پدرِ بزرگ
—
پدر من نامش اکبر بود. اکبر یعنی بزرگتر.
او در حق خیلی ها پدری کرد. خودش پدر هفت فرزند بود. از جمله من. او در حق ما پدری کرد. در حق برادرانش پدری کرد. حتی در حقپدرش پدری کرد. او پدرِ بزرگی بود. بعد از سی چهل سال خاطرهی پدری کردن هایش هنوز در خاطر آدمهایی که او را به یاد دارند یاندارند هست!
او از کودکی فقیر در روستا شروع کرد. بزرگ شد. در کودکی پدرش هزینههای مدرسه را نداشت. اما او بدون تحصیل بزرگ شد. او درزمینهی اقتصادی بزرگ شد. در زمینهی خانوادگی بزرگ شد.
من کوچک ترین فرزند آن خانواده، شاید پدر را خیلی به خاطر نداشته باشم اما پدری کردن را چرا. او قبل از رفتن پدری کردن را بهبرادرانم آموخت. به مادرم هم آموخت. به خیلی ها یاد داد چطور میتوانی پدری کنی. حتی برای پدر خودت!
من کوچک ترین فرزند آن خانواده، منِ آتئیست، تقریباً مطمئنم که او هنوز مشغول پدری کردن است. نمیدانم چطور و چگونه! اما حسیاین را به من میگوید. من پدران زیادی داشتهام.
آموزگاران بزرگی که شاید حتی نامشان را ندانم. آموزگارانی در وسعت تاریخ زمین. پدران سرزمین. آنها هنوز در حال پدری کردنهستند. آنها هنوز راه را برای ما روشن میکنند. آنها در سختی ها هستند. در تمام لحظات هستند. منتظرند ما که آماده بشویم. میتوانپدر بدنی نبود. میتوان پدر معنوی بود. میتوانی پدر باشی. بدون زادن فرزندی. پدر من بیشتر پدر معنوی بود. پدر خیلی ها. یک بار درراه مسافرت کسی را از کنار راه سوار کردیم. کاملا تصادفی! او هم مزه پدریهای پدرم را چشیده بود. این را دیگر نمیشد به حسابتعارف گذاشت! فردی روستایی و کاملا تصادفی در جاده! اگر پدری را آموخته باشی میدانی چه میگویم. پدری کردن چیزی شبیه عشقاست. چیزی شبیه سوختن. خاموش و بیصدا. پدری کردن شبیه مادری کردن است اما بدون زرق و برق. پدر عشقی خاموش است. تو آنرا نمیبینی. گریههای پدر بی صداست. دردهایش را کسی نمیفهمد. پدر بلد نیست عشق اش را ابراز کند. او خودش تبدیل به عشقمیشود. آرام آرام میسوزد. شاید در دلش غوغایی باشد اما چهرهاش تغییر نمیکند. پدر به دنبال تشکر نیست. جوراب روز پدر را همنمیخواهد. او کم کم خودش را نابود میکند. تمرین فناشدن. نیست شدن. سوختن. رفتن.
Comments