پیش جلسه با دو زن!
***
فردا جلسه دارم! با دو زن! اسم نمیآورم ولی معلوم است! با یکی در دنیا همسفر بودم و با دیگری در پدر و مادر مشترک!
اضطراب و عجله و ذهن غیرقابل کنترل من باعث میشود یکی دو روز زودتر به آینده برود. جلسه را تصور کند! بنویسد!
اینطوری دنیا را میسازم! با فلسفه بافی!
شاید نگران شوی که ای بابا باز شروع کرد به نوشتن! باز پخش کرد تو سوشیال مدیا! اما جای نگرانی نیست.
دیگران یا با ما هم مسیرند یا اصلا متوجه نمیشوند. همه سوار یک قطاریم. قطار بدن! رو به سوی قبرستان!
عدهای همین جا از قطار کلمات پیاده میشوند چون نمیخواهند به قبرستان فکر کنند!
خلاصه اینکه اصلاً جای نگرانی نیست! اکثر خوانندههای اینجا چیزی و درکی از آگاهی را دارند! شاید ذهنشان قضاوت کند اما قضاوت آنها تاثیر کمی در دنیای من و تو دارد.
برگردیم سر موضوعات جلسه!
پول و تارا دخترمان!
پول همان غذاست! دور هم بیشتر میچسبد! میخواهی کاسه ات را جدا کنی. اشکالی ندارد. شما اول بفرما! این سفرهی زمین باز است. اول شما بردار.
نان را نصف کن! سهم خودت را بردار.
من که بهتر است کمی روزه بگیرم. زیادی از زمین وام گرفتهام. کمی اضافه وزن. ترجیح میدهم شما اول سیر شوید.
به اندازهی نیازت بردار!
نیاز بدن ات. نه نیاز روحت. چرا که کوزهی روح سیر نمیشود!
چشم حرص پر نمیشود. ایگو با داشتن راضی نیست. ایگو با خواستن زنده میماند! این است که همواره گرسنه است!
فلسفه بافی های من را فراموش کن!
فصل خواستن از کتاب زمین جدید اکهارت را دارم تمرین میکنم.
و گسستن بند از توصیههای مولانا را.
تو هم اگر خواستی برو بخوان.
نه از زبان من! من خودم هنوز با حرص درگیرم. با ایگو درگیرم. میدانی کارهای زیادی دارم.
کتاب زمین جدید اکهارت یک فصلی دارد در مورد اعتیاد به خواستن! همان حرصی که مولانا از آن میگوید! با یک جستجوی اینترنتی پیدایش میکنی!
…
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
…
ممنونم که در این راه به من کمک کردی. در راه گسستن بند!
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
یکی از اولین کادوهایی که برایم خریدی شعر سهراب بود. البته سهراب هم از زن عبور کرد!
..
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق رفتم ‚
رفتم تا زن تا چراغ لذت تا سکوت خواهش تا صدای پر تنهایی چیزها دیدم در روی زمین
..
بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
..
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای
باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
..
لینکش را میگذارم خودت برو بخوان!
نمیدانم سهراب نقاش بود اما این نقاشی اش با کلمات روی من تاثیر دارد!
اشکم را در میآورد!
انگار سهراب را میفهمم!
بگذریم!
خواستم کادویی که بیست سال پیش برایم آوردی را جبران کنم.
اما برویم سراغ تارا!
از بازیهای دنیا این است که یک تکه از من را و یک تکه از تو را برمیدارد و آدم دیگری درست میکند!
اگر ما فقط بدن بودیم به قول خودت فقط یک اسپرم بود و بس!
یک اسپرم اهدا کردم و میرفتم سراغ کارم!
اما من فقط بدن نیستم!
راستش را بخواهی اصلا این بدن توهم است!
اصل جای دیگری است!
اما تارا تکهای از وجود من هم هست!
تکهای از بدنم! تکه ای از روحم!
تکهای از بدنم را میتوانی جدا کنی و ببری! زجر دارد! درد دارد! اما شدنی است!
اما تکهای از روح من را نمیتوانی ببری!
هرجای دنیا باشم از طریق همان چیزی که فرای بدن است و معمولاً انکار میشود من به تارا متصل میشوم!
چه تو تلفن را برداری چه نه!
تارا هم باید این مادر و این پدر را تجربه کند! دوری و نزدیکی هایشان را تجربه کند!
برای این تصمیم نمیگیرم!
تارا را نصف نمیکنم!
تارا قابل نصف کردن نیست!
میپذیرم!
همین!
حالا تو باید بنشینی و وجود پاره پاره ات را مرهم کنی! وجودی که در ترس و شک تکه و پاره شده. در عذاب وجدان! از جدا کردن دختری از پدر و پدری از دختر!
اگر وجودت مرهم یابد و تکه پاره هایش یکی بشود؛ دیگر در بیرون هم دختری را از پدر جدا نمیکند!
ببخشید!
باز هم فلسفه بافی و حرفهای بی سرو ته!
باز هم نامههای سرگشاده!
باز هم بی مسوولیتی!
روزی هم میرسد که من تو را میفهمم!
امروز را ببخش!
عجول بودنم را ببخش!
کم حافظه بودنم را ببخش!
خُل بودنم را ببخش!
شبیه سهراب بودنم را ببخش!
روزی خواهد رسید که تو دیگر نگران عددهای دلاری نباشی!
و تازه اول مشکلات آنجاست!
تمام مشکلات از سیری شکم است!
بگذریم! زیادی حرف زدم!
امیدوارم بتوانم در جلسه زیاد حرافی نکنم!
Comments