چرخههای نابودی زندگی
—
داشتم متنی را در مورد چرخههای زندگی ترجمه میکردم که در یک لحظه بعضی چرخههای زندگی خودم برایم یادآوری شد. چرخههای نابودی!
اولین چرخه در حدود ٢١ سالگی! در آن زمان من مذهب را و سیستم فکری قبلی ام را نابود کردم. فوق لیسانس شریف را نابود کردم و آن را رها کردم حتی دوستانم را رها کردم. حتی تاریخچهی زندگی با مادرم را هم نابود کردم و مستقل شدم. زندگی جدیدی را شروع کردم! خیلی درد داشت. خیلی گریستم!
در حدود ٣٣-٣۴ سالگی سرزمین مادری ام و آرامش آن را نابود کردم و مهاجرت کردم. تمام داشته های شخصیتی و مالی خودم را رها کردم. دوستانم را و تمام گذشتهی زندگی ام را رها کردم و نابود. مدارج کاری و تحصیلی و تمام روابط اجتماعی را رها کردم و به کشور جدیدی مهاجرت کردم. از نو همه چیز را ساختم! خیلی درد داشت. خیلی گریستم!
حال در حدود ۴٢-۴٣ سالگی بار دیگر هوای یک نابودی دیگر در سر دارم. این بار دوباره قصد نابود کردن موقعیت کاری، خانواده و پایداری نسبی زندگی در کانادا را دارم. این بار فاش تر. این بار آگاه تر! این بار دیوانهتر!
میخواهم نابود کنم. شاید چیز دیگری ساختم. من بهار دیگری میبینم! شکوفایی دیگری در انتظارم است. گلهای رنگارنگی! باغ و بوستانی!
این نابود کردن ها هیچگاه آسان نبوده. درد داشته. پیرم کرده. اما من اینجا هستم تا نابود کنم. شاید رسالت زندگی من همین است. ساختن و دوباره نابود کردن! ساختن بتها و شکستنشان.
بالاخره روزی همه چیزِ زمین نابود خواهد شد!
اینها مشقی برای آن نابودی نهایی است.
هر بار آگاه تر دست به نابودی میزنم.
تمرین میکنم رها کردن را سوزاندن را.
هر بار آگاه تر میفهمم که در واقع چیزی وجود نداشت.
آنچه نابود شد و سوخت از اول وجود نداشت.
توهم را میسوزانم.
توهم را رها میکنم.
این شاخ و برگهای اضافی زندگی را میسوزانم.
دیوانه به نظر میرسم.
اما آگاهم.
عاقلترین شما هم میداند روزی اینها خواهند سوخت.
این شخصیت ها.
این دارایی ها.
این هویت های پوچ.
این خیالات.
اینها روزی خواهند سوخت.
میتوانی دو دستی به آنها بچسبی.
اما روزی اینها را طبیعت از تو میگیرد.
کمترین منطق و کمترین عقل هم این را میداند.
تا کی به آنها میخواهی بچسبی؟
تا زمان مرگ؟
سکه ها را بشماری؟
پس کی میخواهی زندگی کنی؟
ناگهان میبینی تو اصلاً نزیستهای.
در طول عمرت فقط چسبیده بودی به یک سری خیالات.
خدای شیوا در هندوستان خدای نابودگر است. نابودگر آنچه که نیست. جالبی داستان آنجاست که شیوا خودش هم نیست! او وجودی توهمی است. وجودی مجازی. به شکلهای مختلف درمیآید ولی نهایتاً نیست و نابود میشود. شاید بتوان به آن گفت ایگو! یا بدن. یا شاخ و برگ زندگی. مثل ققنوس که از خاکستر خود برخاست!
در دورههای حدوداً ١٠-١٢ ساله من هم مثل درختان شاخ و برگ های اضافی را میزنم.
این هرس کردن ها درد دارد.
اینها گریه دارد.
سختی دارد.
اما گریان ولی آگاه آنها را هرس میکنم. من دوباره برگ خواهم داد. اینها مشق زندگی است. یک باغبان خوب میداند کی شاخه های اضافی را هرس کند. او این کار را با عشق انجام میدهد.
شما فکر میکنید او دیوانه شده. او بیشتر شاخه ها را میبُرد. اما او بهار را میبیند. شما اره و شاخه را فقط میبینید.
فکر میکنید افسردهام. هر کسی از ظن خود گمانی میزند!
اما هر کسی مشق خودش را دارد. هیچ کسی مشق تو را نمیتواند برایت انجام دهد. کسی به جای تو نمی تواند زندگی کند. کسی به جای تو نمیتواند بمیرد! کسی به جای تو نمیتواند درخت زندگی ات را هرس کند.
از اول کسی نبودم که کارهایم را بیاندازم به دقایق آخر. همیشه زودتر دست به کار میشدم. اگر امتحان داشتم زودتر آماده میشدم. اضطراب امتحان در کل ترم همراهم بود. همهی شما میدانید که روزی امتحان فرا میرسد. فقط بعضی از ما ها شب امتحانی هستیم. اضطراب امتحان هست. اما بعضی ها راحت تر فراموشش میکنند. خودشان را با چیزهای دیگر سرگرم میکنند. فوتبال و تلویزیون و انواع بازیها! اما بالاخره امتحان هست. چه امروز دست به کار بشوی چه شب امتحان؛ این انتخاب توست.
درخت زندگی را یادت هست؟
روزی هم میرسد که تنه زده میشود چه من بخواهم یا نه.
درختان را در پاییز دیدهای؟ دیوانه وار برگهایی که منبع حیاتش بودند رها میکند! یک به یک! رقصان و چرخان. آن هم زیباست. درخت بهار بعدی را دیده است.
آن روز شاید گریان شاید خندان ولی آگاه تر تنه را می اندازم.
درختان را دیدهاید؟
حتی مرگشان زیباست! حتی شاخههای خشک آنها زیباست. حتی افتادنشان در باد!
در آخر!
فقط یک چیز میماند که همان زندگی است.
فقط یک چیز میماند. همان نانوشتنی. همان سکوت. همان عدم. همان وجود!
موسیقی متن این کلمات این بود:
Comments