کار و ایگو!
—
ساعت حدود هشت صبح در جنگل های شمالی در ونکوور شمالی! اگر این کمردرد خفیف و پشههای سیاه بگذارند میوه ای که از جنگل و کوه و رود پیدا کردم با شما تقسیم میکنم!
کار راحتی نیست. داشتن مغز شیشهای که هرچه درآن است را همه ببینند! اما شاید در راحتی ماشین حالا بتوانم بنویسم. بالاخره این مسیر فقط برای من نیست!
در مورد فراوانی پول فراوانی غذا و فراوانی سکس و فراوانی لذت و فراوانی لحظه میتوان گفت و نوشت. اما ظاهراً این فراوانی ها هم نانوشتنی هستند!
فراوانی هم اول در درون تولید میشود! بعد در بیرون! شاید خیلی عجیب به نظر برسد! برای من هم جدید و عجیب است.
برویم سراغ کار! وقتی کودک هستی از همان دو سه سالگی که شروع به رشد فیزیکی میکنی کم کم به خودت غرّه میشوی. میگویی عجب میتوانم از سرسره بالا بروم. خیلی تند میدوم و غیره. بعد بلافاصله اطرافیان تشویق ات میکنند. برایت کف میزنند و میگویند در آینده میخواهی چکاره بشوی!
آن غرور کاذب کودکی به همراه هل دادن های اطرافیان تو را وارد یک مسابقه ی خنده دار میکند!
بچه که بودم اکثرا میگفتند میخواهیم خلبان بشویم! بعد در همان عالم بچگی چون همه چیز در عالم فیزیکی نسبی است سعی میکردم بالاتر و بهتر باشم! پس گفتم چه کسی بالاتر از خلبان میرود؟ بله فضانورد! مدتی هرکس میپرسید میخواهی چکاره بشوی میگفتم فضانورد و به تعجب و تحیر طرف نگاه میکردم و لذت میبردم!
داستان تقریباً همینطور ادامه داشت. شاگرد اول میشوی بعد از همه بهتر هستی. در کنکور هم دورقمی میشوی! بعد رسید به کارآموزی و انتخاب رشته! باید جایگاه اجتماعی بسازی. باید چیزهای بزرگ درست کنی! مثلا سد و پل و جاده! این شد که رفتم عمران شریف! و کارآموزی در کار ساختن سازههای بزرگ! سد کارون و غیره.
کم کم در کشورت هم نمیگنجی! میخواهی بزرگ تر بشوی. جهانی بشوی! آرزو میکنی جهانی شوی!
کشورهای جهانی! شرکتهای جهانی! رده بندی های جهانی و ثروتهای جهانی! بعد هم زمین برایت کوچک میشود میخواهی به فضا بروی و مریخ! همان کودک فضانورد یادت هست؟!
همان داستان ادامه دارد تا وقتی میرسی به جایی که چیزی را پیدا میکنی که تمام این شدن ها و بودن ها در برابرش هیچ و پوچ است! یک نانوشتنیِ بزرگ!
حتی برای نوشتنش به مشکل میخوری!
بعد تازه می فهمی تو هیچ کاره ای! تمام این داستان یک کارگردان بیشتر ندارد!
کارگردان و بازیگر و صحنه و فیلمنامه همه کار یک نفر است!
تو پشهی روی سن هم نیستی! شاید گرد وخاکی باشی! آن هم زیاد است.
اینجا یک کارگردان هست! و دیگر هیچ!
تو هیچ میشوی!
روی این صحنهی بازی یک هیچ تمام عیار هستی!
دو نفر دیگر سکس کردهاند و تو بیرون پریدی! غذا خوردی! گُنده شدی! و دوباره کوچک میشوی و هیچ!
این وسط کاملاً خندهدار و بچگانه درگیر توهم کار میشوی!
بازی پول و قدرت! بازی هویت های کاذب کاری و اجتماعی!
بازی گروه بندی های مختلف! لینکداین میسازی! نتورک میکنی! میخواهی کسی تو را به گروه خودش راه بدهد! دنبال گروهی میگردی که با آنها بروی شکار پول! یک تکه گوشت هم جلوی تو بیاندازند!
با دیدن تمام این بازیها برگردیم به خودم! قسمت سخت داستان!
آنچه انجام میدهی هیچ است! حتی اگر سد بسازی! بیزینس! برند! پول! بروبیا! شهرت! سرمایه! با یک چشم به هم زدن دود میشود! نه تنها آنها دود میشوند! بدن ات هم دود میشود! همین بدنی که اینقدر ظریف و حساس است. همین بدنی که سوارش هستی! ماشین و خانه را فراموش کن! همین بدن که اینقدر به تو نزدیک است و به آن چسبیدهای. با آن غذا میخوری و سکس میکنی! همین بدن به زودی غذای مورچهها خواهد شد! یا دود هوا! انتخاب با خودت است!
آن کاری که انجام میدهی چه به نظر بزرگ بیاید! چه کوچک فرقی نمیکند! بزرگ و کوچکی در کار نیست! تمام کارهای تو هیچ و پوچ است!
ببخشید! اول به خودم میگیرم! همین نوشته! یک کاری است هیچ و پوچ! بی هدف! بی معنی! بی سر و بی ته! فقط یک سود دارد! موقتا من از آن لذت میبرم! شاید هم تو! پس سعی میکنم لذت ببرم!
از بچگی کار کردن با چوب را دوست داشتم!
کارکردن با درخت!
نوشتن بازی با کلمات!
بازی با ذهن آدمها!
بازی با بدن!
با زن!
یک جای دومتری لازم دارم برای خوابیدن!
آن خوابیدن هم هرچه کمتر بهتر!
یک مقدار غذای سالم و طبیعی!
آن غذا خوردن هم هرچه کمتر بهتر!
مابقی همه باید لذت باشد!
همه شور!
همه رقص!
همه عشق!
Comments