کمردرد
—
دست و پنجه کردن با کمردرد داستانی دارد. اگر تا به حال نگرفتهای خوش به حالت. اما اگر گرفتهای شاید بهتر درک کنی.
این کمردرد سالی یکی دوبار سراغم میآید. الان هم از آن نسبتاً شدیدهایش است. معمولاً دو سه روزی طول میکشد. بعد خوب میشود. امروز روز سوم است. امیدوارم امروز روز آخر باشد. هیچ ارتباطی تا الان پیدا نکردهام. گاهی با یک خم شدن نادرست. گاهی هم با یک سکس و گاهی با یک خودارضایی جرقهاش میخورد.
زیاد ربطی به تحرک و ورزش ندارد. گاهی ورزش کند ترش شاید بکند اما مطمئن نیستم. ربطش را به تغذیه هنوز نفهمیدم. بعضیها میگویند غذاهای سرد باعث کمردرد است. راستش را بخواهی دکترها هم نمیدانند. علتش را کسی نمیداند. بهترین فرد برای فهمیدن علت خودم هستم.
دو سه تا قرص مسکن و شیاف دیکلوفناک را تست کردم. بیفایده بود. استراحت بیفایده است. کمی پیادهروی و بیرون رفتن بیفایده است.
دو سه مدل کرِم مالشی روی پوست هم جواب نداد.
این درد عاجزت میکند. تقریباً فلج. یعنی بین خوابیدن و نشستن را نمیتوانی پر کنی. از نشستن تا ایستادن هم نیم ساعتی کار داری.
گاهی هیچ پوزیشنی نیست. نه میتوانی بنشینی نه میتوانی بخوابی نه میتوانی بایستی! یک جایی آن وسطها بلاتکلیف هستی. کج و کوله آن وسط باید بمانی. مثلا نیمه خوابیده. یا نیمه نشسته. در مسیر بین خوابیده و نشسته یک گذرگاهی هست که آه از نهادت بلند میکند. بین نشسته و ایستاده هم همینطور. راه درازی از نشسته تا ایستاده و برعکس باید طی کنی.
احساسی به من میگوید این ترجمان بی پناهی و گیجی ذهن است در بدن. یعنی وقتی جایی گیر کرده ای. نه راه پیش داری نه راه پس. آن وقت ذهن تو همین وضعیت را در بدنت تولید میکند.
احساس میکنم نوعی عدم تعادل بین انرژیهای بدنم باشد. نوعی مسوولیت. نوعی گیجی بین ماندن و رفتن.
همین الان که دارم مینویسم جایی بین خوابیده و نشسته گیر کردهام. چند دقیقهای مجبورم اینجا بمانم.
بعد از ماهها دیروز مجبور شدم از سعیده کمک بگیرم که آیینه قدی را بردارد. گیر کرده بودم بین زمین و هوا. ممکن بود وزنم روی آیینه بیافتد و بشکند. به سعیده زنگ زدم بیاید. آمد آیینه را برداشت. یک شیاف دیکلوفناک و یک قرص و یک لیوان آب هم آورد.
دوباره به من یادآوری شد من هنوز توان مستقل شدن ندارم. هنوز از نظر جسمی و روحی وابستهام. شاید سی روز سفر دور دنیا بروم ولی روزی هم میشود که برای رفتن به دستشویی به زحمت و سختی میافتم.
خیلی سخت است و خیلی آگاه کننده. این کمردرد سالی یکبار به من از ضعف بدنم یادآوری میکند. هرچه به بدن سالمم مینازیدم و با افتخار سفر میرفتم و یوگا میکردم فرو میریزد. تبدیل میشوم به یک معلول. چیزی شبیه آن کسانی که روی ویلچر هستند. شاید حتی بدتر. روی ویلچر شاید خیلی درد نکشی.
این کمردرد ته خط را به من یادآوری میکند. وقتی عاجز میشوی از یک بلند شدن ساده. وقتی ایستادن برایت آرزوست. وقتی همین که بتوانی خودت دستشویی بروی یا غذا بخوری روز خوبی داشتهای!
سقف آرزوهایت میرسد به نشستن ایستادن دستشویی رفتن و غذا خوردن.
دیروز کمی خرید رفتم. رستوران رفتم و ماشین را شارژ کردم. این سه کار بزرگترین دستاورد دیروز من بود. البته صحبت های خوبی هم با دوستان داشتم. از اینکه توانستم خودم به رستوران بروم و غذای خودم را بدون کمک کسی بخورم خوشحال بودم.
به فکرم رسید برای حمل خرید ها از ماشین به خانه از سعیده کمک بگیرم. دیدم درد کمر تحملش راحت تر است تا سر و کله زدن برای راضی کردن سعیده به کمک کردن به من. آن هم وقتی سرکار باشد. خودم چرخ خریدها را توی ماشین گذاشتم و خودم در آوردم. هنوز خوشحال بودم که توانستم سیبزمینی سفارش سعیده را برایش بخرم.
میبینی چقدر سقف رویاهایت میتواند پایین بیاید؟ میبینی چقدر ایگو میتواند راحت خورد شود. با یک کمردرد ساده.
و من هنوز جایی بین خوابیده و نشسته گیر کردم. پروژهی بعدی من نشستن است. بعد ایستادن. بعد لباس پوشیدن. بعد رفتن توی ماشین. احتمالا تماشای طلوع خورشید از داخل ماشین. این آرزوی امروز من است.
فعلاً.
Comments