۵ روز تا ویپاسانا یا آگاهی
۱۶ جولای ٢٠٢١
در حال خواندن کتاب و نوشتن لیست وسایل سفر هستم. سالهاست سفری به این طولانیای نرفته ام. همیشه در کنار خانواده بودهام. هنوز نرفته اشتیاق مدیتیشن ها را دارم. در حال گوش دادن به این موسیقی هستم.
نمی توانم از فکرکردن به آن ده روز به کلی دست بکشم. کمی هم نگرانی از کارها و تماسهایی که در این ده روز نخواهم توانست پاسخ بدهم. امیدوارم این اضطراب دائمی کاریام که تقریبا تمامی سالهای بزرگسالی درگیرش بودهام برطرف شود. شاید با کمک ویپاسانا یا آگاهی انجام شود. خیلی مشتاق تجربیات آن ده روزِ طولانی هستم. شاید نتوانم. شاید هم تبدیل به یک مانک شدم که مدام درحال مدیتیشن و خدمت رسانی در مراکز ویپاساناست. به بعد از آن ده روز هم خیلی فکر میکنم. شاید بعدش جالب تر باشد. چه تغییری میکنم؟ آیا به کل معجزه ای رخ خواهد داد؟ یا من همانم که هستم؟ با همین اضطرابات و رنجها. بعد از آن چه تصمیمی خواهم گرفت؟
رسولی که اینقدر در تصمیم گیری تعلل دارد چه تصمیماتی خواهد گرفت؟ آیا به ایران خواهم رفت؟ جدا خواهم شد؟ محل زندگی ام را تغییر میدهم؟ یا در نهایت همین رسول خواهم ماند؟ همین زندگی با تمام اضطراباتش.
این سوالات در ذهنم میچرخد. در آن مدیتیشن های طولانی چه چیز بیشتر بالا خواهد آمد؟ روابطم؟ مسایل مالی؟ خانواده؟ کار؟ خودم؟ سلامتی بدنم؟ گذشته ام؟
هنوز نرفته کمی تغییر کرده ام. کار و مسایل مالی را کم کم کنار میگذارم. دارم حاضر میشوم ده روز عادتهای چهل ساله را عوض کنم. حاضر میشوم ده روز از زندگی ام را خرج کنم. شاید این خرج کردن مقدمه ای بشود برای خرج کردن مابقی زمانم در زمین.
هنوز در مورد نحوه ی خبر دادن هم تصمیم نگرفتم. فکر کردن به دوری و دلتنگی تارا چشمانم را اشکین میکند. شاید جداشدن از تارا بزرگترین تمرین من باشد. این رابطهی عاشقانه که منبع بزرگترین لذتهاست شاید منبع بزرگترین غمها هم باشد. غمی که همیشه از آن میترسم. غم جدایی که درنهایت اجتنابناپذیر است.
همین الان یک پیغام نه چندان مطلوب حس خوبم را از بین برد. شاید همان پروسه ای که در کتاب هنر زندگی آمده انجام شد. یعنی یک کامنت تاثیری منفی در افکار و ذهنم گذاشت. همان چیزی که احتمالا با ویپاسانا درمان میشود.
احتمالا در چند روز آینده به خواندن کتاب هنر زندگی و جمع کردن لباس هایم برای سفر خواهم پرداخت.
Comments