۷ روز پس از ویپاسانا یا آگاهی
۸ آگوست ۲۰۲۱
در حال مدیتیشن بودم که فکر نوشتن به سرم زد. آنقدر شوق در من ایجاد شد که مدیتیشن را تمام کردم و به نوشتن این سطور پرداختم. معمولا کارهایی که با عجله انجام شوند خوب و عالی از کار در نمی آیند؛ کمی تامل کردم ولی شوقم به نوشتن آنقدر بود که نتوانستم به مدیتیشن ادامه بدهم. چند روزی بود ننوشته بودم.
مراحل طی طریق از اخلاق شروع می شود(شیلا) به کنترل ذهن یا سامادهی سپس پانیا یا کمالِ آگاهی و سپس مرحله مِتی یعنی تقسیمِ عشق و کمک به دیگران. امیدوارم این نوشته کمی و فقط کمی از مرحله ی چهارم را در خود داشته باشد.
هنوز از کودکی ام که به صورت کودکی معصوم با خودم حرف می زدم کمی یادم مانده. از همان سالها توجه به جهان خارج از خود آنقدر کم کم پررنگ می شود که ما کم کم دنیای درونمان را فراموش میکنیم. بدنمان را هم کم کم فراموش می کنیم. در ده روزی که در دوره ی ویپاسانا باشی کمی معطوف به درون می شوی و کمی از توجه خودت را که سالها فقط متوجه بیرون از خودت بوده به درون خودت معطوف می کنی. در ظاهر کار ساده ایست. ذهن مقاوت می کند. ذهن تنها دنیای بیرون را به عنوان واقعیت می شناسد. ولی کم کم پی میبری که دنیای درونت تنها دنیای واقعی و خانه ی اصلی توست. خانه هایی که در بیرون از خودت می سازی؛ شخصیت ها؛ داشته ها؛ روابط و همه و همه در مقابل آن دنیای واقعی درونت سرگرمی ای بیش نیست.
به ظاهر کار بسیار ساده ای انجام میدهی. ۳ روز و نیم فقط به تنفس ات از راه بینی توجه می کنی. این کار کمک میکند که ابزار توجه ات که سالها در اثر پرشهای چند ثانیه ای از این به آن کند شده کمی تیز شود. سپس ۶ و نیم روز بعد می نشینی و به بدنت توجه می کنی. به حس های بدنت. حس های پنج گانه به علاوه ی حس آخری که عبارتست از افکار و احساسات. به ظاهر خیلی ساده و خسته کننده می رسد. وقتی انجام بدهی به مرور معجزه اتفاق میافتد.
معجزه ای که توضیح دادنش سخت است. شاید هر کسی معجزه ی متفاوتی را تجربه کند. پس توضیح دادنش شاید فقط ذهن شما را منحرف کند.
به مرور پی می بری که تنها واقعیت تو همان بدنت و آن مشاهده گر درون توست. افکار؛ احساسات؛ اسامی؛ خاطرات؛ گذشته و آینده می آیند و می روند. و تو می مانی به صورت یک مشاهده گر. مشاهده گری که شاید حتی بعد از آخرین تنفس ات به مشاهده ادامه بدهد.
چشمها را می بندی چون جریان نور و اشکال و اشیا که به درون ذهنت وارد می شود مثل سیلی از اطلاعات آرامش ات را به طوفان تبدیل می کند. هنوز ولی قسمت تصویر ساز ذهن ات فعال است. هنوز درحال تولید اشکال و تصاویر است و هنوز در دریاچه ی ذهن ات موجهایی ایجاد می کند اما با چشم بسته موجها کوچک و کوچک تر می شوند.
کم کم با دردهای بدنت خو میکنی. پمپاز قلبت و تنفس ات این یگانه همراه همیشگی ات را بهتر می شناسی. میگویند تنفس پلی است که تو را از خودآگاهت به ناخودآگاهت می برد. کم کم آنقدر حساس و آگاه می شوی که دیگر ناخودآگاهی وجود ندارد. به تمام وجودت آگاهی. از پل تنفس که عبور کنی آن سوی آن کودکی ات را می بینی. دیگر ناخود آگاهی نیست. همه اش آگاهی است. عبور از این پل سخت است. حتی تصور پل تو را به این سو پرتاب می کند. خیلی کار ظریف و حساسی است.
کم کم بو ها و مزه ها را هم بهتر حس میکنی. حافظه ات قوی تر می شود. خانه ی ذهنت مرتب و تمیز می شود. و به یک کلام شروع میکنی در لحظه زندگی کردن. شروع می کنی دم و بازدم هارا یک به یک زندگی کردن. و چه سعادتی بالاتر از این که این دم و بازدم های محدود را یک به یک زندگی کنی.
حتی به آینده شاید بروی. به آخرین تنفس هایت فکر می کنی. مردنت را هم می توانی ببینی و تصور کنی. پیش خودت انواع مردن ها را مرور می کنی و وصیت نامه هایت را هم می نویسی. جایی برای نوشتن وجود ندارد پس آن ها را در بایگانی ذهنت می گذاری تا روزی که بنویسی و به دیگران بدهی.
در این هفت روز بعد از ویپاسانا به مرور از آن فضای مدیتیتیو و شاید بتوان گفت معنوی برمی گشتم به زندگی پر از حواس پرتی معمولی. روابط افکار اشیاء داشته ها و غیره. خیر خوب این که دیگر ابزار رفتن به آنجا را بدست آورده ام فقط کافی است چشمهایت را ببندی و نفس بکشی. دو کاری که تا آخر عمر همراهت است. در هر طوفانی فقط چند ثانیه یا چند دقیقه طول میکشد. چشمهایت را می بندی و شروع میکنی به نفس کشیدن. دم … بازدم … حتما دریا آرام میشود. نهایتِ همه چیز آرامش است …
درطول ده روز افکار و احساساتِ مختلف میآیند و می روند. گاهی عصبانی گاهی حوصله ات سر می رود. گاهی شک می کنی به همه چیز. گاهی دیوانه می شوی و با خود می خندی. گاهی گریه میکنی. گاهی درد بدن. گاهی هم شوق بازگشت به زندگی عادی! ده روز مثل چندین ماه بر تو می گذرد. گاهی در خواب اشتباهات گذشته ات مثل کابوس هایی به سراغت میآیند. تنهایی به تو فشار میآورد. اما بعد از ده روز کم کم تمام مشکلاتت از بین رفته اند. وقتی لحظه به لحظه زندگی کنی دیگر چه مشکلی متصوراست؟ هیچ!
خودت را میشناسی. کمی وسواسی میشوی. به تمیزی حساس میشوی. حس هایت قوی میشوند. حتی مزهی غذا ها را بهتر متوجه میشوی.
افکار را می شناسی که چطور به سرعت تو را از تعادل خارج می کنند. با سرعت و ظرافت خیره کننده ای تو را به گذشته و یا آینده می برند. با خودت به گفتگو می نشینی. از همان مجادلاتِ بیهوده که همه درحال انجام آن هستند. ذهنی که همیشه دوست دارد مخالفت کند. افکاری که کم کم تبدیل به ایده هایت و بعد تبدیل به اِگو یا همان نفْس ات می شوند. مثل همین نوشته. شایداگر بیشتر بنویسم به همان انحراف های ذهن دچار شوم.
پس همین مقدار شاید کافی باشد برای اشاره کردن به دنیایی که همین الان درون شماست. واقعیت این است که شما نیازی به نوشته های دیگران ندارید.می توانید با بستن چشمانتان و کمی آرامش به آن وارد شوید. یا این که کلمه ی ویپاسانا را جستجو کنید و وارد این مسیر بی پایان بشوید.
Comments