2008/01/12 02:51 ق.ظ
امشب در منزل خواهرم یک شب با خانواده بودم از حرف های اقتصادی تا بحث ازدواج از حس های مختلفی که به من دست داد با آدمها اما آنها قسمتی از طبیعت اطراف من هستند آنها هم همانقدر که زمین زیباست همان قدر که کوهها و آسمان زیباست زیبا و گونه گونند آنها هم جلوه هایی از همین طبیعتی هستند که من عاشقش هستم درمورد طبیعتی که دین من است درمورد طبیعتی که خدای من است خدایی که نمی توانم در مورد او حرف بزنم و بنویسم ولی اشک نریزم خدایی که سخن گفتن من ازاو جسارت است و خموشی بهتر مرا به او می رساند خدایی که هرچه بگویم از او گناه کردم و خدایی که من از اویم و او در من خدایی که همه جا هست چه در سکوت چه در موسیقیی که چشم و گونه های مرا خیس میکند خدایی که بعد از او دیگر حرفی و سخنی نیست هر که اورا شناخت و حس کرد دیگر سخنی ندارد و آنقدر غرق در حس اوست که با حرافی حسش را خراب نخواهد کرد
Comments