برای تارا! مرداد ١۴٠١
***
تارای عزیزم! امروز که برایت سمبوسه آوردم دیگر نه تو را بغل کردم نه بوسیدم. شاید انتخاب خودم بود. شاید انتخاب تو یا مادرت! شاید هم دارم برای دوری از تو آماده میشوم! دیگر باید آماده شوم برای دوری های طولانی تر. هنوز نمیدانم چقدر دوام بیاورم اما وقتی ٢۴ ساعت بدون تو دوام بیاورم ٢۴ ماه هم میتوانم. قبلاً هم تست کردم میشود.
مادرت تو را برد به چند ساختمان آن طرف تر. دیگر خیلی فرقی نمیکند. چه چند ساختمان چه چند شهر یا قاره! این رسم روزگار است. چند سالی برو مدرسه. شاید هفت سالگی یا دوازده سالگی ات دوباره دیدمت. امیدوارم تا آن موقع بتوانی خودت بخوانی.
اما هنوز نمیدانم! هنوز بغض دارم. هنوز از این چرخش روزگار گیجم. هنوز نمیدانم کدام یک دست من بود و کدامیک دست من نبود!
هنوز نمیدانم کدام برنامه باعث جدا شدن فیزیکی من و تو شد. رسم این قسمت از جهان اینطوری است. کسی به پدر اهمیت نمیدهد.
پدر ها را آنلاین میفروشند. اسپرمها ارزان قابل خریدن هستند. آغوش پدر هم برای کسی مهم نیست.
عیسی هم پدر نداشت. من هم از شش سالگی پدر نداشتم!
رسم زمانه اینطوری شده. مادرت همسر سیستم شده. هرکجا پول و بودجه باشد میرود آنجا. جامعه دقیق برایت برنامهریزی کرده. اینجا جایی برای پدر نیست. پدرت هم اگر اینجا بماند باید برای مردان سرمایه دار کار کند! برای چرخاندن چرخ اقتصاد! واگر نه اینجا جایی ندارد! اینجا یک کمپانی بزرگ است. این کمپانی دارد تو را هم تبدیل به یک کارمند میکند! کمپانی تو را از من دزدید! همانطور که کودکان بومی را دزدید و متمدن کرد!
منِ ریشو دیگر جایی در این تمدن ندارم. ببخشید تلخ مینویسم! اما پدر من و خود من از اصل خودمان دور افتادیم! پدر من از کویر به شهر و من از آسیا به آمریکای شمالی مهاجرت کردیم! به دنبال یک رویای پوچ مهاجرت کردیم! ما آرامش را در بیرون جستجو کردیم درحالیکه همان کویر معدن آرامش بود.
امیدوارم تو روزی به اصل خودت برگردی. اصل تو جایی در طبیعت است. آرامش تو آنجاست. تو در شهر متولد شدی ولی در طبیعت خواهی مرد. به طبیعت بازگرد. هر زمان که متوجه شدی. فکر میکنم من هم الان بتوانم به سفرهایم بروم.
Comments