برای تارا-دوراهی
***
تارای عزیزم. تارای ذهنی ددی!
اینها را مینویسم و میگذارم اینجا.
برای خودم مینویسم.
حتی زمانی که از حدود سی سالگی تصمیم به داشتن بچه گرفتم برای خودم بود.
فکر میکردم بچه دار شدن کاری طبیعی است و باعث آرامشم میشود.
همینطور فکر میکردم اگر در کانادا به دنیا بیایی برایت بهتر میشود.
تمام اینها اشتباه بود.
حالا شرایط جوری شده که فهمیدم بنای کشور کانادا بر مادیات است. و مادیات اصلا برای یک زندگی پربار کافی نیست.
احتمالا همین تاکید زیاد بر مادیات و عقبهای تاریخی باعث میشود که زنان ایرانی که مهاجرت میکنند بنای استقلال داشته باشند.
خلاصه در چهار سالگی مادرت تو را با خودش از خانه برد. و من ماندم سر دوراهی.
در این شهر بمانم و یا بروم.
هنوز نمیدانم در این شهر میمانم یا میروم.
فقط میدانم مردم این شهر اکثراً از ریشه و اصل خودشان دور شدهاند. تاکید زیادی بر مادیات دارند.
حتی خیلی ها زبان مادری شان را به فرزندانشان یاد نمیدهند.
مادر تو هم خیلی یادگرفتن زبان فارسی برای تو برایش مهم نیست.
و شاید اینها را هیچگاه نتوانی بخوانی!
از اول هم گفتم که برای خودم مینویسم.
اما همین نوشتن برای تارای ذهنی خودم برایم خوب و آرامش بخش است.
شاید روزی اینها را بخوانی. شاید آن روز من را درک کنی. یا هرگز نکنی. مگر من پدرم را درک کردم! خیر! مگر مادرم را درک کردم. خیر! این رسم روزگار است!
دنیا پر است آدمهایی که ادعای مسولیت برای تو را دارند! در مورد مسولیت هم خیلی نوشتهام.
من مسولیت خودم را میدانم و میپذیرم.
بگذار همه قضاوت کنند.
Comments