برای تارای عزیزم – ٢۴ می ٢٠٢٢
—
تارای عزیزم! ستارهی زندگی!
الان حدود ده روزی میشود که تو در آغوش من نیستی!
الفبای فارسی را بلدی. خواندن را نه!
اما این دلیل نمیشود که برایت ننویسم.
کار دیگری بلد نیستم!
فقط میتوانم عکس تو را شییر کنم!
بنشینم موسیقی بگذارم و های های گریه کنم.
میتوانم یادآوری کنم وقتهایی که با هم موسیقی گوش میدادیم! وقتهایی که مراقبه میکردم و تو ساکت میماندی! و من تورا در کوه و جنگل فالو میکردم!
الان هم میتوانم تصور کنم گاهی دلت برای من تنگ میشود! نمیدانم میتوانی ابراز کنی یا نه! نمیدانم اگر هم ابراز کنی کسی به من زنگ میزند یا نه!
تارای عزیزم!
من به خاطر خودخواهیِ خودم تو را به این دنیا دعوت کردم! من میخواستم با داشتن فرزند آرامش بگیرم! حالا دارم تمرین میکنم. دارم تمرین میکنم پدری کردن را! نه تنها برای تو بلکه برای تمام بچهها! برای تمام موجودات!
من هزاران کیلومتر از تو دور شدم!
نه برای سرگرمی! نه برای فرار!
برای رفتن به سفری که تو هم خواهی رفت!
دوست داشتم با من بیایی!
دوست داشتم با من بیایی با هم بنشینیم روی زمین غذا بخوریم!
با دست با هم غذا بخوریم!
هرچقدر دوست داشتی با دست های کوچک و زیبایت با غذا بازی کنی!
بدون نگرانی از افتادن از صندلی و یا کثیف شدن لباس هایت!
دوست داشتم غذا خوردن به سبک شرقی را ببینی و تجربه کنی!
دوست داشتم با من بدون کفش راه بروی! بدون نکرانی از گِلی شدن !
اما نتوانستم!
یک سیستم پیچیدهی قانونی اجتماعی تو را از من گرفته!
این سیستم صدها سال تجربه دارد در بچه دزدی!
در متمدن کردن بچهها!
در زامبی کردن بچهها!
فرقی نمیکند بچههای بومیان باشد یا مهاجران!
اما امیدوارم!
مطمئن هستم خودت بالاخره میآیی! بدون اینکه کسی بگوید!
در هفت سالگی یا هجده سالکی! شاید هم در چهل سالگی! شاید در حیات من شاید هم بعد از رفتن من از این دنیا. اما بالاخره تو هم این مسیر را خواهی رفت!
تنها کاری که بلدم نوشتن است.
و سکوت!
و دیدن این خلأ درونی ام!
و چشیدن طعم دلتنگی ات!
تا عمق وجودم!
در سکوت!
در حضور موسیقی و اشک!
تو آزاد خواهی بود!
این تنها آرزوی من برای توست!
Comments