بفروشم یا نفروشم؟
***
گاهی نوشتهها با یک سوال شروع میشود. مثل این یکی.
تمام فلسفه بافی ها و افکار و احساسات گاهی میرسد به یک تصمیم! تصمیم از ریشهی صمم شاید از سکوت میآید. یعنی حرف نزدن!
میخواهم بدانم خانه را بفروشم یا نه؟
امشب شب ماه کامل است. ماه کامل منسوب به بودا. من هم علی رغم شامی که خوردم خوشبختانه حدود سه، چهار صبح بیدار میشوم!
یک سری خواب دیدهام! خوابهایی دور و دراز! از رابطهام با خانوادهی قدیمی. نمیدانم خوابهای دیشب برای شام دیرهنگام است یا برایم پیامی دارد! به هر حال الان من هستم با یک سوال!
قدیم تر ها استخاره میکردند. استخاره یعنی طلب خیر. من هم اینجوری استخاره میکنم. یعنی چند دقیقه مدیتیشن کوتاه و بعد هم نشستن پای این صفحهی شیشهای!
شروع میکنم به نوشتن! معمولاً از مبدأ مختصات شروع میکنم. یعنی مرگ!
اول مبدأ یا مقصد را میگذارم بعد برمیگردم عقب! میرسم به لحظه!
مرگ، پایان داشتههاست. پایان امنیت کاذبی است که برای خودمان تصور میکردیم. مرگ، از دست دادن این بدن است. از دست دادن آنچه از زمین قرض گرفته بودیم. با دیدن مرگ، ناخودآگاه میرسم به لحظه. یعنی به جای درست!
اگر در لحظه باشم دیگر سوالی باقی نمیماند! لحظه دوراهی ندارد! لحظه ساده و شفاف است! مثل خود مرگ!
گاهی ما میچسبیم به این دنیا. یعنی فرار از مرگ. یعنی فرار از لحظه.
درست همینجاست که ترس پیدایش میشود!
همینجاست که سر و کلهی ذهن پیدا میشود.
ذهن برایت مسأله و دوراهی درست میکند!
بفروشم یا نفروشم!
واقعا با وجود مرگ و لحظه مگر فرقی هم دارد؟
اصلاً نه! فروختن یا نفروختن اهمیت خودشان را از دست میدهند.
اما ذهن اینجا هست و مدام اصرار میکند! بالاخره بفروشم یا نه؟ امضا کنم یا نه!
قدیم تر ها استخاره میکردند برای آرام کردن ذهن!
من هم اینجا با این روش استخاره میکنم.
و جواب این است!
آنچه سبب لذت نبردن میشود را از بین ببر!
ترس، اولی است!
ترسِ از از دست دادن!
ترس از مردن! ترس از آینده!
اینطوری که فکر کنی کمی جواب روشن تر میشود!
مهم این نیست که میفروشی یا نه!
مهم این است که چگونه هستی!
در ترس هستی؟ در توکل هستی! در آینده هستی؟ در حال هستی؟
داشتن خانه یعنی پرداختن به پروسهی بقا! خوردن و خوابیدن و سکس کردن! و میدانیم که اینها چطور باید باشد!
اینها نباید هدف باشد! باید از اینها گذشت!
به شخصه اگر آشپزخانهای پر غذا در چهار قدمی ام نباشد برای سلامتم بهتر است! حداقل دیر وقت شام کمتر میخورم. حداقل وعدههایم را کمتر میکنم!
بسیاری از راحتی ها نهایتاً سم میشود!
البته جایی هم لازم است برای خوابیدن و یوگا و نوشتن!
پس سوال عوض میشود! به جای بفروشم یا نه به خودم میپردازم! من چگونه دارم میفروشم؟ چگونه دارم نمیفروشم! از روی ترس یا از روی عشق؟
وضعیت درونی ات چیست؟
این مهم است! این که در اضطراب آینده غرق هستی یا نه!
این که دنیا را با که شریک شدهای!
این که در حال ساختن کارما هستی یا نه!
هر لحظه ترس، یعنی کارما! اضطراب آینده یعنی کارما!
سپردن تصمیم به شریک شاید بهتر باشد!
یک دید کلی هست! میخواهم قبل از مرگ سبک باشم! از کارما سبک باشم! از دِین سبک باشم.
از وام سبک باشم! از دارایی های مادی سبک باشم!
مهم سبک شدن است! مابقی بازی است!
دخترم تارا حدود پنج سالش هست. شاید تا ده پانزده سال دیگر نیاز به راهنمایی داشته باشد! سعی میکنم در حالتی باشم که بهترین حالت خودم باشد تا تارا یک الگو یا مثال نسبتا شادی داشته باشد!
گذشته تمام شده! گذشتن و گذاشتن بهتر از چسبیدن است!
من باشم میفروشم!
چون به سبک شدن کمک میکند! به ترس نداشتن کمک میکند. به پریدن در آغوش توکل کمک میکند!
اگر قسمتم شد در کنار دخترم میمانم! نشد هم میروم! در لحظه میمانم!
در پذیرش میمانم!
در بخشش میمانم!
در سکوت میمانم!
من مالک چیزی نیستم!
من در زمین میهمانم!
میهمان ادعای مالکیت نمیکند!
میهمان همیشه آمادهی رفتن باید باشد!
با اشارهی صاحبخانه باید محل را ترک کند!
منتظر اشارهی صاحبخانه باید باشد!
امیدوارم بتوانم سبک بروم!
بدون کارما!
بدون ترس!
از دست دادنِ بدون ترس!
فروختن بدون ترس!
Commentaires