تراپیِ امروز
***
دوستی توصیه کرد تراپی کنم. قطعا هم از روی عشق و محبت. هر کسی آنچه خوب میداند را به دیگران توصیه میکند. او هم با عشق و صداقت این توصیه را کرد. من هم قبول کردم. قبول کردم که نمیدانم تراپی چیست اما حتماً امتحان میکنم.
حالا در حال چیدن مقدمات تراپی هستم. گفتم قبلش کمی ذهنم را برای تراپی آماده کنم. چطور؟ با نوشتن!
فرض کنیم تراپی حرف زدن با یک انسان است. آن انسان یک آگاهی است که میتواند تو را به خودت نشان بدهد. یعنی از بیرون مسائل تو را ببیند و به تو نشان بدهد. مثل آیینه. بعد که تو خودت را در آیینه دیدی میتوانی مساله ات را راحت حل کنی.
تراپیست ها خیلی به حریم خصوصی اهمیت میدهند و حرف ها پیش خودشان میماند. اما من سالهاست که حریم خصوصی ذهنم را باز کردم. سالهاست که دریچه ای به ذهنم گشودم تا تمام دنیا و خودم ذهنم را ببینیم.
من از بیرون میتوانم ذهن خودم را ببینم. دیگران هم میتوانند ببینند.
هرکسی از دریچه ی ذهن خودش ذهن من را هم میبیند. پس آنچه خودش میدانست را میداند. بیشتر نه!
پس جای نگرانی از حریم خصوصی نیست.
برای درصد بزرگی از خوانندگان، این ذهنِ من، در هم و بی معنی است. هیچ اشکالی ندارد که آنها ذهن من را اینطوری ببینند.
درصد بالایی هم اصلا حال خواندن ندارند. آنها در عجله فقط کلمات را مرور میکنند و به معانی پشت آن اصلا پی نمیبرند. این هم اشکالی ندارد.
دوستان زیادی دارم که تراپی میکنند خیلی ها هم قرص های ضد افسردگی مصرف میکنند. من هم مینویسم. کسی را قضاوت نمیکنم.
بگذریم! یک تلفن کمی افکارم را منحرف کرد ولی باز میگردم به تراپی.
در یوگا سالهاست که تمرین میکنم خودم را یعنی ذهنم را از بیرون ببینم.
ذهنی که به سرعت کار میکند و مسأله ایجاد میکند. ذهنی که افسوس گذشته و اضطراب آینده برایت میآورد.
حالا در این تراپی که با صفحهی سفید انجام میدهم و با کل آگاهی هایی که به این متصل میشوند حرف میزنم. برویم با هم به این جلسهی تراپی بپردازیم.
تراپیست:
سلام جناب شهراد. واریزی شما دریافت شد. بفرمایید! حدود یکساعت وقت داریم. ( ایشان نیتشان علاوه بر کسب درآمد برای گذران زندگی، قطعاً خیر هست و کمک به دیگران. البته احتمالا مثل همه، در مشغله های ذهنی خودش غرق است و این را نمیخواند! اگر تراپیستی پیدا بشود که اینها را بخواند خیلی دوست دارم حضوری یا تلفنی با او حرف بزنم. )
ذهن من:
سلام. میتوانم مساله را برایتان از ابتدا توضیح بدهم. چند سال پیش تصمیم گرفتم به کانادا مهاجرت کنم مهاجرت کردیم و بچهدار هم شدیم. دخترم حدود ۶ سال دارد. الان به خاطر قوانین اینجا دخترم با مادرش زندگی میکند و اجازهی تغییر محل زندگی و حتی مسافرت ندارد. حالا اگر بخواهم در نزدیکی دخترم باشم باید در این شهر زندگی کنم.
زندگی در این شهر هم مساوی است با سازگار شدن با هزینههای اینجا و آن هم یعنی سی چهل سال کار در سیستم اقتصادی اینجا.
من هم چون یک بار زندگی میکنم و نمیخواهم این یک بار را به بردگی اقتصادی بگذارنم بین دوراهی ماندهام.
قبلاً در مورد کار و اقتصاد زیاد نوشتهام!
البته قبلاً در مورد دوراهی های ذهن نوشتهام.
ذهن مدام دوراهی میسازد. در واقع در لحظه دو راهی وجود ندارد. لحظه همیشه هست. یا هماهنگ و همراستا میشوم یا نه. من هم تصمیم گرفتهام همیشه آگاه و هماهنگ با لحظه بمانم.
مقداری پول دارم که چند سالی به صورت معمولی زندگی کنم. شاید هم کاری و جایگاهی پیدا شد. با لحظه پیش میروم و به آینده اعتماد دارم.
اینجا اکثر آدمها اولویت اولشان بقاست. من هم اگر توانستم بقا پیدا کنم میمانم. اگر نه باز میگردم به ایران و آنجا تقریباً بقا میتوانم داشته باشم. دوری دخترم را هم هر وقت اتفاق افتاد تجربه میکنم.
لازم نیست از ترس حسی در آینده الان بترسم.
روز هایم خوب و سرشار است. چه اینجا و چه در ایران و چه در هر کجای جهان!
حس هایم و افکارم اگرچه گاهی آزار دهنده میشوند ولی آن را هم میپذیرم.
معمولاً با خودم در صلح و پذیرش هستم.
نوعی پذیرش و تسلیم دارم. شاید کسی درک نکند. برای خودم اما معنی دار است. کلمات تا حدود کمی میتوانند توضیج بدهند.
هر کسی معنی خودش را از زندگی و پذیرش و تسلیم و مرگ دارد.
هر کسی تجربهی منحصر بفرد خودش را دارد.
من نمیتوانم به کسی بفهمانم که
پذیرش یعنی چه، اعتماد به هستی چیست، مسولیت شخصی و جهانی یعنی چه!
یوگا چیست!
سکوت چیست!
دیدن مداوم ذهن چیست!
دیوانگی چیست!
مولانا و حافظ چه میگفتند.
شُکر چیست.
لحظه چیست!
پس بهتر است قطار کلمات را همینجا متوقف کنم!
تراپیست:
ممنون جناب شهراد!
جلسه ی خوبی بود! باید به مشتری بعدی برسم!
حتماً جلسهی بعدی را زودتر پرداخت کنید!
خداحافظ!
من:
خداحافظ!🙃
Comments