در یکی از مراقبه ها در یک لحظه درکی برایم آمدو آن این بود
«تو همان آگاهی هستی»
همان خدا
همان نور
همان جوهر زندگی
همان اصل حیات
انرژی که خیلی قابل توصیف و نوشتن نیست
همان ناظر ابدی
همان ناظر بی نهایت
این نور
این انرژی
بارقه ای که به زمین خاکی زده
از این بارقه یک بدن زاییده شده
بدنی درقالب انسان
و چند ده سالی زندگی میکند
این بارقه مواد را جابجا میکند
غذا میخوری
بعد غذای دیگری می شوی
میکشی و بعد کشته میشوی
بندی از زنجیره حیات
قسمتی از چرخه ی مواد ارگانیک در طبیعت
اما یک آگاهی پشت آن هست
شاید روح!
چه میگویم!
توهم زده ام 🙂
شاید یک توهم هستم
توهم نامیرایی
توهم وجود
توهم زندگی
شاید هیچ
شاید فقط یک موجود زنده
شاید ابزار یک ژن
یک مغز یک کیلویی شلوغ
با مقداری گوشت و استخوان
قصابی که بودم خوب به گوشت و استخوان گوسفندان نگاه کردم
بدن همان است
کمی شکلش عوض شده
زندگی + بدن
من بدن هستم به علاوه ی زندگی
بدن به علاوه ی روح؟
بدن به علاوه ی انرژی حیات؟
اگر بدن برود که میرود
شاید کمی انرژی گرمایی؟
خدا نور زندگی …
نمیدانم
نویسنده
نوشته؟
خاطره
توهم
نمیدانم
اشک؟
عامل اشک؟
نمیدانم
بهترین جواب همین است
نمیدانم
این چه سوال سختی بود
تو هم نمیدانی
هیچکس نمیداند
چه توقعی است که من بدانم
نمیدانم
کار من دانستن این نیست
می مانم تا مرگ
شاید دانستم
شاید هم تمام شدم
درهرصورت خوب میشود
دیگر بار جواب به سوال را به دوش نمی کشم
نمیدانم
ادامه دارد
Comments