حس تلخ تنهایی!
***
معمولاً زمان هایی مینویسم که حالم خوب است. این بار اما حالم خوب نیست. حس تلخ تنهایی دارم همراه با حس طرد شدگی.
حس طرد شدگی شاید از کودکی با من بوده. حسی پایدار به نظر میآید. حسی که در طول سالها پایدار مانده.
اکهارت میگفت تمام حس های منفی یکی هستند و ناشی از دوری ما از مبدأ خودمان ناشی از نشناختن خود اصلی مان. یا به زبان مذهبی دوری از خدا.
سفر آخرم به ونکوور برای تمام کردن بندهای مختلفم از این کشور تا حالا گرچه هیجان انگیز بوده و گاهی لذت بخش اما در مجموع سطح انرژی ام را بشدت پایین آورده. دلیل دقیق اش را نمیدانم شاید فیلد انرژی اینجا باشد شاید آدمهای اینجا و شاید دلبستگی های مادی اینجا.
شاید تغذیه باشد شاید مشکلات روابطی شاید مشکلات اقتصادی. شاید هم مجموعهای از تمام اینها.
مدت زیادی را در اینترنت میگذرانم تا شاید از حس های منفی فرارکنم اما فایده ندارد.
با دوستانم سعی میکنم صحبت کنم. اما کسی پیدا نمیشود.
ترس از آینده سراغم میآید. چند روزی است نه تغذیهام خوب بوده و نه یوگاهایم را انجام دادهام.
در مورد خیلی کارها نمیتوانم سریع و به موقع تصمیم بگیرم.
گاهی آنقدر حالم بد میشود که حتی مراقبه نمیتوانم بکنم.
بدترین اتفاق است که به تمام مسیر گذشتهام شک میکنم. به گذشته شک میکنم و از آینده میترسم. تعلیماتی که سالها در تمام لحظات کمکم بوده تاثیرش کم میشود.
فقط مراقبه یا گریه یا پاکسازی میتواند کمک کند ولی نوشتن هم برای من نوعی مراقبه است. با نوشتن ذهنم را پیاده میکنم.
پذیرفتن تمام این حس های تلخ هم چاره نمیشود. این حس های تلخ شبیه تنهایی تلخ را باید بپذیرم. شاید باید از این محیط بروم. تاثیر محیط را نمیتوانم انکار کنم.
خوابیدن معمولاً کمک میکند.
دانستن اینکه این نیز بگذرد هم کمک میکند.
انگار تلخی را باید بچشم تا از بین برود.
بدون چشیدن نمیشود.
Comments