داستان سفر درونی
***
اگر فرصتی بشود میخواهم داستان ورودم به سفر درونی را اینجا بنویسم! در مرکز یوگای لس آنجلس!
اینجا میخواهم از حدود ده سال پیش بنویسم. زندگی با ایگو اصلا زندگی خوبی نیست. سراسر رنج است. ذهن مدام در حال مقایسه است. مدام باید ایگوی خودت را حفظ کنی. عدم اعتماد به نفس قطعی است. چون مدام در حال مقایسه هستی. من هم مستثنی نبودم. اگرچه موفقیت هایی در تحصیل و کار و موقعیت مالی و اجتماعی داشتم اما ذهن هیچگاه سیر نمیشود!
وقتی مهاجرت کردم بیشتر آن ایگویی که ساخته بودم نیست و نابود شد. هدف اصلی من از مهاجرت ساماندهی ذهنم بود.
فرض غلط این بود که با مرتب شدن دنیای بیرون دنیای درون هم مرتب میشود. وقتی مهاجرت کردم دنیای بیرون مرتب تر و تمیز تر بود اما دنیای درونم بیشتر به هم ریخت. بحران هویت بسیار شدید تر از قبل شد. دیگر نمیدانستم چکاره هستم!
اضطراب هایم شدیدتر شد. در آن زمان ناگهان کتاب قدرت حال اکهارت مثل آبی روی آتش نجاتم داد.
قصد داشتم وقتی مهاجرت کردم به ویپاسانا بروم. آن اوایل تازه یک ماشین قدیمی خریده بودم. یک بار لینک ویپاسانا را برای همسرم فرستادم. ما دو نفر با هم بودیم. پشتیبان هم بودیم. نمیشد تنها ده روز بروم به ویپاسانا. وقتی ایمیل را فرستادم سعیده یک جواب کوتاه داد! I am not interested.
با این ایمیل؛ داستان ویپاسانای من حدود هشت سال عقب افتاد.
گذشت و گذشت. هرچه بود مراحل رشد اولیهی مهاجرت را با هر سختی ای بود طی کردیم.
به تدریج اما فاصلهی فکری و ذهنی من با همسرم بیشتر و بیشتر میشد.
تنش در رابطه هم وجود داشت. نارضایتی هم در هردویمان وجود داشت. رابطه نوسانی شده بود. فرکانس مشاجرات به چند روز یک بار کاهش پیدا کرده بود.
تا اینکه یک روز دعوا بالا گرفت و من عصبانی شدم! کلا آدم آرامی هستم و به ندرت عصبانی میشوم. آن روز وقتی عصبانی شدم با خودم گفتم دیگر وقت رفتن است. ثبت نام کردم و کوله بارم را بستم. تقریباً بدون اینکه بگویم؛ راهی سفر شدم. نمیخواستم انرژی منفی رابطه را با خودم به ویپاسانا ببرم. دنبال جواب میگشتم. جواب این سوال که آیا باید به این رابطه ادامه بدهم یا نه. البته شرح تمام آن روزها را در نوشتههای مربوط به ویپاسانا نوشتهام.
بالاخره به ده روز ویپاسانا رفتم. یک آدم جدید بیرون آمدم. برای اولین بار فهمیدم چیزی فرای ذهن هم هست. چیزی فرای احساسات.
وقتی برگشتم؛ رابطهی من با تمام دنیا عوض شد. با دخترم و با همسرم. فهمیده بودم تمام مشکلات از ذهن است. جواب سوال این بود. چه بماند چه برود هر دو اوکی است!
بالاخره او بعد از حدود یکسال رفت!
وقتی دنبال ویدیو های مانک های آسیا میگشتم ناگهان روزی یوتیوب من پر شد از پیشنهادات سادگورو.
سادگورو همان درسهای اکهارت و گوئنکا را میداد به زبانی دیگر.
درگیر انرژی سادگورو شدم! روزی چهار پنج ساعت ویدیوهای او را میدیدم.
سفر هندوستان رفتم. سفر آمریکا. سفر یوگا.
در این مسیر سختی های زیادی هست.
باید ایگوی قبلی ات را بشکنی.
بت بزرگ را!
خودت را!
نفس ات را باید بشکنی!
مثل یک دانه برای رشد کردن باید پوستهی محافظت را بشکنی.
هنوز در مسیر یوگا هستم!
هر روز چیزهای جدید یاد میگیرم.
هر روز در تلاشم ایگوی معنوی سراغم نیاید!
مواظم زیاد حرافی نکنم!
زیاد ننویسم!
Comments