دخترِ تقریباً عریان!
***
وقتی آفتاب در می آید دختری نسبتا عریان روی تراس روبرویی ما آفتاب میگیرد. فاصله اونقدر هست که من چهرهی او را خوب نمیبینم! از پرچم روی پنجره میشود حدس زد اهل اروپای شرقی است. کل بدنش را فقط دو عدد نخ پوشانده. بعد از تکرار آمدن او و اینکه وقتی بیرون پنجره را نگاه میکنم ناخواسته نگاهم به اعضای بدنش میافتد کم کم یک حس یک طرفهای در من در حال ایجاد شدن است.
وقتی بدن عریان دختری را میبینم ناخودآگاه از درون بدنم یک حس جاذبه را حس میکنم. همان جاذبهی جنسی که تمام دنیا تقریباً روی آن بنا شده است.
سادگورو از چند آتش نام برد. اول آتش نیاز به غذا و بلافاصله آتش شهوت یا جاذبهی بدن هاست. که این همان آتش خواستن است! و این خواستن میتواند خواستن پول یا اشیاء هم باشد!
وقتی آن آتش روشن شود میتوانی آن آتش را به بالا هدایت کنی تا به آتش ذهن برود. آنجا آن آتش تبدیل به فعالیت های ذهنی و منطقی و کار میشود.
دو آتش دیگر هم هست. اما فعلا من بین همان آتش اول و دوم هستم! رفتن به مراحل آتش های سوم و چهارم هنوز در حیطهی دانش و اختیار من نیست.
خوب دختر عریان را نگاه میکنم و همزمان نیم نگاهی هم به خودم دارم. میبینم که بدن لخت یک دختر شروع به حرکت دادن انرژیهای درون بدن من میکند. کمی حساس باشی و دقت کنی کاملاً واضح است.
تمرین این روزهای من در میانهی تمرین مجردی همین است. یعنی با دیدن بدنهای نیمه عریان زن ها توجهام را به بدن خودم میآورم. حس های خودم را خوب نگاه میکنم. کمی حس هیجان. کمی حس خوشایند خواستن و کمی هم حسرت نداشتن! همه با هم مخلوط یکی پس از دیگری! اما یک حس دیگر هم هست و آن هم دیدن پایان این داستان بدن هاست. یعنی این بدنهایی که یکدیگر را جذب میکنند تا بدن دیگری تولید شود. و حدود ٨ میلیارد بدن تولید میشود! بدنها شروع میکنند از زمین تغذیه میکنند و بعد میپوسند و به زمین باز میگردند! این چرخه را نگاه میکنم. این جاذبه و این شعر مولانا را به خودم یادآوری میکنم!
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
و یاد صحبتهای سادگورو میافتم که میگوید اگر لذتی بالاتر از لذت جنسی را چشیده باشید دیگر دنبال لذت جنسی نمیروید! و خودم را میبینم که در چهل و اندی سالگی هنوز لذت بدن برایم لذت است! و از خودم میپرسم کی لذتی بالا تر از لذت بدن را خواهم چشید؟
بعد یاد آن حرف ابراهیم میافتم که گفت :
فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ
و بدن ها چه زود افول میکنند و با خودم میگویم لذت بدن چه زود افول میکند و خود بدنها چه زود افول میکنند!
بعد یاد آن شعر سعدی می افتم که گفت:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت
شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
و در نهایت یاد آن جانِ درون بدن ها میافتم.
همان جانی که در بدن من هست و از پوسیدن آن جلوگیری میکند! همان آتش حیات!
همان نیرویی که در یک جنازه نیست اما در بدن ما هست!
همان بینای حس بینایی!
همان شنوای حس شنوایی!
همان سازندهی این بدن های نر و ماده!
همان رهبر این ارکستر طبیعت!
همان نانوشتنی!
همان دم عیسی! همان عشق!
همان روح! همان زندگی!
همان انرژی زندگی که من هنوز درکش نکردم!
همان آتش درونم که آرزو دارد به آتشِ اصلیِ خورشید بپیوندد!
コメント