دربرگیرندۀ بدیهی!
***
امروز این دو کلمه برایم تکرار میشد. دربرگیرندۀ بدیهی.
تمام شاعران، نویسندگان، عارفان، گیاهان، ستارگان و حیوانات از یک چیز مینویسند و میگویند و نشانی میدهند.
یک دربرگیرندۀ نانوشتنیِ بدیهی!
شوق نوشتن باعث شد مراقبه را کوتاه تر کنم و لذت سکون را با کلمات پاره کنم تا شاید کمی از این لذت در دیگران و در لابلای کلمات آشکار شود و کمی با هم لذت ببریم. کمی با هم از پیچش موی لیلی بگوییم و وصف عیش کنیم و مست شویم و چشمان را خیس کنیم و جور دیگر ببینیم!
ذهن به همه چیز شک میکند چون خاصیتش است. ذهن دو را میسازد. تحلیل میکند. سبک سنگین میکند. ازواج را خلق میکند.
اما یک چیز بدیهی را یادش میرود و آن این است که وقتی دو باشد حتما یک هم هست!
گاهی ذهن به بودنِ یک شک میکند که کاری بس خنده دار است. مثل کسی که بازی نور را بر پردهی سینماها میبیند اما یادش میرود اینجا یک پرده هم هست!
یا کسی که رنگ روغن و چرخش سحرآمیز رنگها را روی تابلوی نقاشی میبیند ولی یادش میرود از بوم نقاشی!
یادش میرود از سکوت فراگیر جهان!
یادش میرود از گسترهی بزرگ دربرگیرندۀ نقاشی!
یادش میرود از نانوشتنی!
آنقدر درگیر کلمه و نوشته میشود که یادش میرود اینها نشانی از بی نشان است!
این نوشتهها نشانی از نانوشتنی است.
اگر روزی به او شک کردی به خودت شک کن!
از خودت بپرس این ذهن کیست؟
این بدن چیست؟
بپرس این من کیست؟
این منی که ذهن برایت ساخته واقعی است؟
این بدن واقعی است؟
آیا افکار و احساسات تو واقعی است؟
یا کسی که آنها را میبیند واقعی است؟
یک بینندهی ثابت جهانی!
یک خدا!
یک ناظر ثابت!
یک آگاهی مطلق!
یک در برگیرندهی تمام.
در برگیرندهی من در برگیرندهی تو!
یک وجود بدیهی.
کلمات را فراموش کن. درگیر کلمه نشو. جاری بنویس.
از او بنویس.
او تمام کلمات و مفاهیم را در بر گرفته.
تمام حس ها و فکر ها را.
او به اندازهی تمام سینه ها نفس میکشد. به اندازهی تمام گوش ها میشنود و به اندازهی تمام چشم ها میبیند.
به خودت شک کن! تو کیستی؟
تو نویسندهای؟ خواننده ای؟
تو شغل و بدن و ذهنی؟
نه!
تو هیچکدام نیستی!
هیچ از نظر ذهن!
تو هیچ نیستی!
تو از هیچ آمدی و به هیچ میروی!
هیچ و پوچ!
تو هیچ هستی. فقط یک هیچ هست. هیچ دو تا نمیشود.
از آنجایی که هیچ دو تا نمیشود پس هیچ همان همه است.
صفر همان بینهایت است.
پس هیچ همان خداست.
تو هم همانی.
تو خدایی.
تو مثل حلاج حقی!
مثل عیسی عشقی!
مثل تمام عاشقان. مولانا. حافظ و سعدی و عطار و خیام.
این اسمهای بزرگ.
تو همانی.
به همان اندازه هیچ به همان اندازه بزرگ!
میخواستم از در برگیرندگی بنویسم! من را هم در بر گرفت.
میخواستم از بدیهی بودنش بنویسم! خودم متوهم شدم.
او ساده است. من ساده ام. تو ساده ای.
ضمیر اول شخص و دوم شخص و سوم شخص ساختهی ذهن من و تو و اوست.
واگر نه ذهن که ساکت باشد فقط یک شخص هست.
یک شخص دربرگیرندۀ من و تو و او!
یک وجود بدیهی!
یک سکوت دائم!
اگر جهانی هست حتما بر پردهای نقش بسته. آن پردهی گستردهی سینما همان خداست.
خیلی ساده دارم میگویم.
خدا ساده است. مثل مفهوم هیچ. مثل نگاه کودک.
با ذهن پیچیدهاش نکن.
خدا ساده است مثل روییدن یک برگ سبز از چوب خشک!
خدا ساده است مثل یک دم یا بازدم!
خدا ساده است!
خدا ساکت است!
خدا بدیهی است!
به خودت شک کن!
تو نیستی اما خدا هست.
تو خودت خدایی!
تو دنبال خدایی. همیشه و در هر لحظه!
تو خدا را میبینی و میشنوی و مینویسی و میخوری و لمس میکنی. همیشه و در هر لحظه!
به همین سادگی!
دنبال خدا در آسمان نگرد! در کتاب های قدیمی نیست!
خدا در بدن توست. در غرغر کردن های شکم است. خدا در حس های توست. در نفس های توست.
ساده و بدیهی!
خدا در لحظه است.
لحظهی ابدی و ازلی.
لحظهی بی زمان!
Comentários