دوست قدیمی و جدید
***
روزهایی که خودم کمتر در آن دخالت میکنم جزو بهترین روزها هستند. وقتی باور میکنی که کسی هست که بهتر از تو برنامهریزی میکند! وقتی باور میکنی که تو سکان دار حیات نیستی! بهترین اتفاق ها در آن روزها میافتند! وقتی از سر راه کنار میروی!
وقتی ناآگاه بودی کسی تو را به این دنیا آورد و در کمال ناآگاهیِ تو از تو محافظت کرد! و میکند! و هر لحظه دوباره تو را میسازد!
چند صباحی باد به غبغب ات می اندازی و ادعای برنامهریزی داری؟ آن هم در این دنیای وسیع و عظیم!
دیروز از آن روزها بود!
دوستی را دیدم بعد از مدتها، مثل فرشتهای که هدیهی خدا باشد داشت عشق میورزید! با خودم میگفتم یعنی میشود این سطح از محبت و زنانگی را من هم داشته باشم! بعضی زن ها چقدر ساده محبت میکنند!
دوستی دیگر را دیدم انگار سالهاست هم مسیریم! روز اول آشنایی از طریق یک دوست دیگر انگار هر دویمان سوار یک قطار بودیم!
بعد از یک مکالمه تلفنی و رد و بدل کردن چند کلمهی رمزی فهمیدم برنامهریزی در جایی به مراتب بالاتر و دقیقتر از درک و فهم ذهن ما در حال انجام است!
با هم در میان دریا و صخره و کوه و غروب ؛ درست زیر تابلوی نقاشیِ آسمان دیدار کردیم!
فهمیدم دوری و نزدیکی به زمان نیست! زمان مهم نیست! اتفاقات در جایی بدون زمان رقم میخورد!
گفت passion پَشن ات چیست؟
گفتم
طبیعت! لحظه!
گفت در community کامیونیتی پَشن ات چیست؟
یعنی به چه درد دیگران میخوری؟
توی دلم گفتم به هیچ دردی نمیخورم!
شاید یکی شدن!
یکی شدن با دیگری!
یکی شدن با جهان!
یکی شدن با طبیعت!
یکی شدن با خدا!
اگر یکی بشوم دیگر لازم نیست به درد کاری بخورم!
گفت vision ویژن ات چیست!
گفتم ویژن لازم ندارم!
هر ویژنی که در ذهنم بسازم خودم را محدود کردهام!
هر تخیلی از آینده گزینههایت را محدود میکند!
توی دلم گفتم:
فیلم را باید لحظه به لحظه دید!
ادامهی فیلم را نمیتوانی پیش بینی کنی!
تو هوشمند تر از این کارگردان نیستی!
نه تنها تو! هیچ کس!
وقتی لحظه را بسازی ویژن خودش میآید!
لحظهها را ساختیم!
تنها و باهم!
بین دریا ! روی موجها! زیر آسمان!
در خلوت صخره و درخت!
توی دلم گفتم!
وه! من چه کسی باشم که ویژن بتوانم بسازم!
مورچه چه باشد که برسد به کله پاچهاش!
در بهترین حالت من سعی دارم کنار بروم و این رقص و عظمت را تماشا کنم!
در بُهت!
در سکوت!
Commenti