دیوانهی تیمارستانی
***
امروز هم گذشت. از خودم راضیم. تقریباً در تمام روز آرامش و لحظه رو حفظ کردم. داریم در مورد فروش خانه ها یا انتقال بین همدیگر صحبت میکنیم.
وقتی در مورد آینده برنامهریزی میکنم یا در حال تصمیم گیری هستم خیلی بیشتر لازم هست که آگاه بمونم. برنامهریزی برای آینده راحت میتونه آدم رو از لحظه خارج کنه! وارد تخیلات ذهن بشه. حساب و کتاب هم همینطور!
امروز با دو سه نفر از نزدیک مذاکره و مباحثه داشتم. وقتی که با دیگرانی که از جور دیگری از واقعیت صحبت میکنند نشست و برخاست میکنم جای پای خودم کمی شل میشه. لازم دارم بیشتر تمرین کنم و بیشتر آگاه بمونم.
حالا چی میشه میام اینجا؟
اصلاً چرا مینویسم؟
از روح های بزرگی که من رو امروز تحمل کردند تشکر میکنم! دیگران معلمهای من هستند! از تمام این روح های بزرگ و انسانهای شریف تشکر میکنم.
راستش رو بخواهید چون کسی نیست که حرفم رو بفهمه تنها جای باقیمانده همینجا هست.
اینجا شبیه چاه حضرت علی هست! شاید چاه امام زمان!
وقتی با دیگران نشست و برخاست میکنم ترس های اونها از آینده و ترس های اونها برای از دست دادن به من منتقل میشه. البته این هم نوعی تمرینه. این معاشرت ها در واقع ترسهای من رو بالا میاره. امیدوارم این آخرین ته مانده های ترس هم بیاد بالا و حل بشه بره.
من جایی رو دیدم که ترس به اونجا راه نداره!
بی ترسی رو کمی چشیدم!
میدونم؛ کاملاً میدونم که این نوشته ممکنه برای شما گنگ و مبهم باشه.
اما دیگه اینجا هم نتونم حرف بزنم کجا بزنم؟! اینجا پناهگاه تنهایی منه!
اینجا محراب منه! جاییه که با خدا حرف میزنم.
امروز از حساب و کتاب زیادی گفتم! از این که اگر حساب و کتاب زیادی بکنی ضرر میکنی! چیزی را از دست میدهی بسیار ارزشمند تر!
در زمان حساب و کتاب لحظه را از دست میدهی! زندگی را از دست میدهی! حال را از دست میدهی!
در زمان حساب و کتاب سوار ذهن هستی! سوار مرکبی بسیار ناپایدار و سُست!
نمیدانم کسی حرفم رو فهمید یا نه!
امروز از ددیکیشن گفتم! از اینکه حاضر هستم زندگی ام رو وقف کنم! وقف چیزی یا کسی!
نمیدانم کسی حرفم رو فهمید یا نه!
امروز از عشق گفتم! از این که حد نهایی عشق پذیرش هست! پذیرش مسوولیت گذشته! پذیرش همه چیز!
پذیرش مسوولیت جهانی بدون مرزی که از سادگورو آموختم.
نمیدانم کسی حرفم رو فهمید یا نه!
امروز از کارما گفتم! از اینکه هر اتفاقی برای من بیافته میپذیرم و مسوولیتش رو قبول میکنم. این که این بهترین اتفاقه. این که مسولیتش با خودمه!
نمیدانم کسی حرفم رو فهمید یا نه!
امروز از مولانا گفتم و درک مولانا و شمس از عشق!
امروز گفتم اونها هم آدم عادی بودند!
ما هم آدم های عادی هستیم!
ولی در عشق برابریم!
همانقدر که مولانا عاشق بود من هم میتوانم عاشق باشم!
در عشق بالا و پایینی نیست!
نمیدانم کسی حرفم رو فهمید یا نه!
گفتند باید از فلسفه هایت پایین بیایی!
با خودم گفتم مدتهاست ذهن را کنار گذاشته ام! نمیدانند با یک دیوانهی کم ذهن طرف هستند! کسی که ذهن را آگاهانه کنار گذاشته!
امروز از حلاج گفتم!
از اینکه حرفهایی زد که از قول بعضی ها نباید میزد!
اما زد و حلاج شد!
این زبان حلاج بود که بر دارش کرد!
اما فکر میکنید حلاج خود نمیدانست؟
چرا خوب میدانست. خوب میدانست خداست. و خوب میدانست خدا را نمیتوان دار زد!
جسمی به نام حلاج بر دار رفت ولی حلاج خدا بود! حق بود! و حق کشتنی نیست!
نمیدانم کسی حرفم را بفهمد یا نه!
به هر حال کاری نمیتوانم انجام بدهم جز نوشتن!
جایی نمیتوانم درد و دل کنم جز اینجا!
خلاصه وقتی دیوانه باشی اینطوری میشود!
فقط دیوانهها حال و احوالت را درک میکنند! بهتر است همان تیمارستان بمانی!
دیگر نباید در شهر بمانی! شهر جای عاقلان است!
اصلاً خود عاقلان تو را بیرون میاندازند!
تو وصلهای ناجوری!
هیچ رقم رام نمیشوی!
کارمند نمیشوی!
پول در بیار نمیشوی!
پدر نمیشوی!
شوهر نمی شوی!
هیچ چیزی نمیشوی!
بهتر است آرام آرام خداحافظی کنی و بروی به همان تیمارستان!
جایی که همه دیوانه اند!
جایی که همه در فکر مُردن هستند!
جایی که همه در حال مدیتیشن هستند!
جایی که همه یوگا میکنند!
جایی که همه در همه حال مشق مسولیت میکنند!
مشق آزادی!
مشق پذیرش!
مشق سکوت!
Comments