رابطه چیست؟
***
رابطه، شگفت انگیز ترین پدیدهی حیات است. رابطهی هر کس در واقع ابتدا با خودش است بعد شاید با چیزی به نام خدا.
خدا هم همان خود است.
همان آگاهیِ رابطه.
همان نانوشتنی.
رابطه هم چیزی نانوشتنی است. نباید تعریف شود. نباید با ذهن آلوده شود.
ذهن نمیتواند رابطه برقرار کند.
نه با خود نه با خدا نه با دیگران!
ذهن فقط مقایسه بلد است.
رابطه از جنس یکی شدن و درک یگانگی است.
رابطه نوعی یوگا و وحدانیت است.
ذهن وقتی رابطه ها تعریف کند خراب میشود.
رابطهی تو با خدا غیر قابل تعریف است. اجازه نده کسی خدا را برای تو تعریف کند.
نگذار کسی روش ارتباط با خدا را به تو یاد بدهد.
همانطور که اجازه نده کسی تو را تعریف کند.
هویت تو چیزی نانوشتنی است.
هویت تو همان خداست.
خدای درون تو و همه چیز.
ذهن فقط بالا و پایین را میشناسد. مقایسه را میشناسد. ذهن فقط دو را میشناسد. زن و مرد. یین و یانگ. من و تو.
اینها همه زادهی ذهن است.
اما واقعیت یکی است.
واقعیت یگانگی است.
دو، توهمِ ذهن است.
پس نگذار کسی برای تو خدا را تعریف کند.
تو را تعریف کند.
نگذار کسی بگوید تو زن هستی یا مرد.
نگذار کسی بگوید تو چنین هستی یا چنان.
رابطه ها را هم بدون تعریف ببین.
رابطههای شوهر، مادر، پدر، دوست دختر، دوست پسر، فرزند، رفیق، همکار، و غیره را نگذار جامعه برای تو تعریف کند.
نگذار جامعه بگوید
تو مادر هستی پس فلان طور باش!
تو پدر هستی پس فلان کار را بکن!
تو زن هستی پس چنان باش!
تو دوست پسر هستی پس چنین باش!
بگذار آگاهی بصورت پاک و خالص خودش حرکت کند.
آگاهی باید بدون تعریف باشد.
ساده و بدیهی!
بی نهایت شگفت انگیز!
تو به واسطهی بودن در زمین مقداری آگاهی از کل به ارث بردی. این آگاهی را تعریف نکن. بگذار خالص بماند.
روابط را تعریف نکن. روابط با ذهن اگر تعریف شود خشک و مکانیکی میشود.
رابطهی تو با همسایه یا خانواده یا خدا یا درخت یا خودت، همه شگفتانگیز هستند.
چشمان دیگری را بدون تعریف نگاه کن.
چه چشم یک گاو باشد یا چشم های کودکی زیبا.
شگفتی آن را ببین.
شگفتی موجود در تمام لحظات، همان رابطهی تو با خداست.
در شگفتی و حیرت بمان.
حیرتی از تولد تا مرگ.
شگفتی لمس را ببین.
شگفتی شنیدن.
شگفتی نوشتن.
شگفتی خواندن.
شگفتی خلقت را ببین.
با ذهن درگیر نشو. ذهن نابیناست. ذهن ناشنواست.
این ذهن نیست که درک میکند بلکه آگاهی است.
ذهن سکوت را نمیفهمد.
ذهن مرگ را نمیفهمد.
ذهن رابطه را نمیفهمد.
ذهن یگانگی را نمیفهمد.
ذهن تعریف میکند. ذهن با تعریف شگفتی را میکُشد. ذهن ابزار بقاست. ذهن فقط محاسبه و مقایسه میکند.
من نه مرد هستم نه پدر هستم نه شوهر هستم نه دوستِ پسر نه کارمند نه نویسنده نه هیچ تعریفی که ذهن بکند!
من آگاهیِ بدون تعریف هستم.
من خدا هستم. من کلمه نیستم. کلمه، ساختهی ذهن است.
من زنده هستم درست مثل یک ماهی مثل یک درخت مثل یک حشره یا پرنده.
بدون تعریف در لحظه.
بدون نقش اجتماعی.
بدون ذهن.
اینطوری من قسمتی از همان خدا هستم.
خدایی که غیر قابل تعریف است.
خدایی نانوشتنی. ناگفتنی.
خدا ساکت است. از جنس سکوت است. تا سکوت ذهن را نبینی خدا را نمیبینی.
خدا در تمام لحظات هست.
ساده و بدیهی.
بدون تعریف.
خدا وقتی آب را با حضور بنوشی در آب است.
خدا وقتی با حضور در بدن باشی در بدن هست.
خدا جایی هست که ذهن نیست.
خدا در ظرافت یک مورچه هست.
در یک گل هست.
در باد هست.در آب هست. در خاک هست. در آتش هست.
留言