دوسال بعد شاهرخ
—
حدود دو سال پیش شاهرخ رفت. من تقریباً هرروز به شاهرخ فکر میکنم. خیلی عوض شدم. شاهرخ هنوز دوستم مونده. هنوز درون من زنده است. دیشب خیلی خوابش رو میدیدم.
هر روز صبح وقتی میرم دوش بگیرم. یه شامپو دارم که من رو یاد شاهرخ میندازه. هنوز دارمش. کم کم مصرف میکنم تا تموم نشه. بعضی چیزهای به ظاهر بی ارزش ارزش زیادی داره. این شامپو نماد معرفته. معرفت شاهرخی!
بعد از اینکه مو کاشته بود لازم بود که نوع خاصی از شامپو استفاده کنه. وقتی رفته بود ایران چند تا برای خودش خریده بود. بعدا که فهمید من هم گاهی از همون شامپو میزنم و توی کانادا پیدا نمیشه تقریباً نصف شامپوهای خودش رو به من داد. شاهرخ جوری بود که زورت بهش نمیرسید. هم زور فیزیکی. هم زور توی مرام! هر چی اصرار که یکی برام بسه قبول نکرد. منم دو سه تا به زور گرفتم ازش! یعنی به زور به من داد. در حالیکه شاید خودش لازم داشت. نمیدونم قبل از رفتنش شامپوش تموم شده بود یا نه! اما من هنوز دارم.
هر روز صبح یاد مرام یکی می افتم که دنیا با رفتنش بی مرامتر شد.
دو سال بی مرام گذشت.
من خیلی عوض شدم.
تقریباً هر روز به شاهرخ فکر میکنم.
یک شامپو و دنیایی از مرام!
سه سال بعد رفتن شاهرخ!
***
دو سه ساله که رفتی! یا شاید بیشتر یا کمتر!
من توی این مدت خیلی تغییر کردم!
اما هنوز آدمی به مرام و معرفت تو پیدا نکردم!
دارم میرم ایران. یادته برای آخرین بار رفتی ایران؟
منم دارم میرم!
اونقدر قابل اعتماد بودی که همه چیز رو میشد راحت بهت گفت!
چقدر راز بینمون بود! هیچ جا درز نکرد!
موند بین من و تو!
خودمون دوتا!
شاهرخ خیلی عوض شدم!
از این رو به اون رو شدم!
تو دوران خوب من و ندیدی!
مدام فقط اضطراب ها رو دیدی!
اما حالا بهترم!
تارا هنوز با عروسک فیلی تو بازی میکنه!
دارم میرم ایران!
شاید دیدمت!
Comments