شعر شاملو، سایه، صدای بچهها در پارک
—
تارا دخترم در پارک بازی میکند. من هم شاملو و سایه گوش میدهم. گهگاهی صدایم میکند. ددی…
لبخندی از دور میزنیم و من دوباره مشغول نوشتن میشوم. نیم نگاهی به تارا می اندازم.
آنقدر بازی کرده تا خسته شده. توی ماشین خوابش میبرد. صدای ملچ مولوچ خوردن انگشت خاکی اش همراه با شعر سکوت شاملو میشود زمینهای برای نوشتن! در ماشین میمانم تا خوابش نصفه نشود.
این نوشتن ها شده تراپی من! با افراد کمی در روز حرف میزنم. فرکانس های حرف زدن کمتر یکی میشود! همه مشغولند. سیستم اقتصادی به خوبی در حال کار است! همه مشغولند. اگر چند نفر کانادایی زنگ بزنی فقط یک نفر پیغام میدهد که جریان چیست! از اینکه کسی زنگ زده متعجب میشود! همین!
گاهی لینک ها را پخش میکنم. گاهی هم نه. وقتی لینک ها را پخش نکنم شاید یکی دو نفر بخوانند! نمیشناسم دقیقا کی. ولی حتما کسی برایش جالب بوده! اینستاگرام را تمام کرده. تمام پست های جالبش تمام شده. ویدیوها و عکسهای جذاب را دیده! ناگهان یاد من افتاده! و این چقدر ارزشمند است!
یکبار میخواستم اینجا بنویسم میخواهم خودکشی کنم ببینم آیا کسی زنگ میزند یا نه! البته این فقط یک شوخی است. من تا آخرین نفس ایستادهام!
راستش را بخواهی اینجا شده دفترچهی عمومی من! راستش را بخواهی اصلا مهم نیست کسی برای مُردن یا خودکشی آدم ناراحت بشود یا نه! بالاخره باید این راه را خودت تنهای تنها بروی. هرچه سبک تر بهتر! آدمها یادشان رفته ما ها، همهی ماها در صف هستیم. در صف رفتن! وقتی که این را به خودت گوشزد کنی دیگر حاضر نیستی برای آینده کار کنی! همه چیز را نقد میخواهی. در لحظه!
دوستی میگفت برای بدست آوردن دختران زیباروی باید وقت بگذاری! باید خودت را تغییر بدهی! آماده کنی! زهی خیال باطل! ما نقد زندگی میکنیم! لحظه به لحظه با تصادف! برنامهریزی نمیکنیم! خودمان را بزک نمیکنیم! مثل همین نوشته. تنهای تنها. حتی برای پایانش برنامه ندارم! شروع میکنم هرچه شد شد!
حاضر نیستی وقتت را یا توجهات را با چیزی عوض کنی! فرصت کم است! این توهم زیاد وقت داشتن عجب مخمری است!
اگر خوب نگاه کنی وقت نیست. برای زندگی کردن وقت نیست! حتی از دست دادن یک لحظه خسران بزرگی است.
Comments