قلم در ویپاسانا!
***
حدود ساعت یک صبح در مرکز ویپاسانا! تقریباً از حالت مردن بیدار میشوم، هنوز گیجم! دیروز تقریباً سه ساعت مدیتیشن داشتم و همینطور مدیریت آشپزخانه و پختن سوپ و کیک برای سی و پنج نفر! روز خیلی پرکار و طولانی بود! شب آنقدر خسته بودم که مثل مرده افتادم! و حالا بیدار شدن دوباره! وقتی دوباره بیدار میشوم مثل تولدی دیگر است!
چند دقیقهای بیشتر نمیگذرد که مغزم دوباره شروع میکند به کار! یاد دوران کودکی میافتم که انشا مینوشتیم «قلم را بدست میگیرم و …» حالا هم من موبایل را بدست میگیرم و …
همه جا تاریک است! خوبی موبایل این است که نور بیرون نمیخواهد! قرار نیست اینجا موبایل روشن کنیم. اما موبایل را خیلی با احتیاط روشن میکنم! کمی شک دارم از این که موبایل را روشن کنم یا نه. چند ثانیه چشمانم را میبندم! یک نوع عجلهی خاصی دارم. عجله برای نوشتن! برای به اشتراک گذاشتن این لحظات با جهان! با نیمهی گمشدهی خودم! نیمهای که واقعا گم شده! آنقدر گم که تقریباً وجود ندارد! یعنی با خودم حرف میزنم! در عین حال با جهان!
کمی فلسفی شد. بگذریم! وقتی موبایل را برمیدارم با خودم عهد میبندم که حواسم به خودم باشد! نکند ناگهان غرق زرق و برق و پاپ آپهای آن بشوم و از این حال خوب بیرون بیایم! بالاخره روشن اش میکنم و سریع سراغ اپ نوشتن میروم. شروع میکنم به نوشتن!
شاید ایده هایی که در شب گذشته زمانی که ذهن نداشتم به وجود آمده زود بپرد! پس با سرعت اپ نوشتن را باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن! چون هنوز تیترش را نمیدانم مینویسم قلم!
قلم شیشهای را بدست میگیرم و …
با خودم میگویم باید حواسم باشد. شاید کسی با من کاری دارد! موقع برداشتن موبایل باید کماکان شاهد و ناظر باقی بمانم! مثلاً موقع خواندن پیغام های شخصی یا وییس ها یا کامنت های آدمها! وقتی کسی از راه دور پیغامی گذاشته و من آن را میخوانم یا وقتی مثل الان مینویسم! باید حواسم به خودم باشد! حواسم باشد که این حال خوبم از دست نرود! همراه عجلهی ذهن نروم. بعد از یکی دو روز تمرین مدیتیشن ویپاسانا و تنفس کاملا به لحظه می آیی! خیلی لذت بخش است. نمیخواهم به واسطهی این نوشتن این لذت از بین برود یا کم شود! یا به واسطهی موجهایی که در اثر این ارتباط نوشتاری به وجود میآید حس خوب در لحظه بودنم کمرنگ شود!
نوعی خودخواهی و دیگرخواهی همزمان! مفهوم مِتی یا عشق یا دهش! وقتی حداقل سه ساعت در روز مینشینی و به خودت و نفس هایت توجه میکنی معجزه اتفاق میافتد! کم کم درست در لحظاتی که نشستهای وذهن خاموش میشود به لحظه میآیی! به جایی که خدا هست! و تمام لذت ها!
این مدیتیشن ها تو را به لحظه میآورد! آرام میشوی! سرشار از سرور و لذت و آرامش!
ذهن ابتدا باور نمیکند! میگوید دیوانه شدی! اما کافی است بعد از یکی دو روز خوب خودت را نگاه کنی! معجزه عمل کرده. تاثیر خودش را گذاشه! تو به صورت واقعی تغییر کرده ای!
بگذریم! با نوشتن نمیشود گفت! این تجربهای است نانوشتنی!
Comments