معاملهی دنیا
***
معاملهی دنیا با ما، خود داستانی است.
آن چیزی که خدا، شاید نزدیکترین کلمه به آن باشد، در جایی به جهان مادی زد.
از این ماجرا ما آمدیم اینجا.
وقتی نسیمی از او به تو بوزد دیگر اینجا را خانه نمیدانی. خانهی تو جای دیگری است. اما کماکان باید در این خانه زندگی کنی. کماکان باید با آدمهای اینجا معامله کنی.
تو تنها میشوی. البته تنها از دنیا. ولی متصل به خودت یا به خدا.
حال همان خدا از طریق آدمها تو را به چالش میکشد. مثلاً حلاج را که رسیده بود میکُشد. از طریق همین مردم. مثلاً عیسی را که رسیده بود به صلیب میکشد.
برای حلاج و عیسی چیزی غیر از او نیست. پس آن دار و صلیب را با پذیرش و رضا از دوست میپذیرند.
اما تو قبل از مرگ باید با همان مردم زندگی کنی.
باید با همین دنیا معامله کنی.
برای معامله باید طرف معاملهات را بشناسی.
برای شناختن اهل دنیا فقط کافیست گذشته ی خودت را ببینی. زمانی که تو هم اهل دنیا بودی. به عبارت امروزی تو هم درگیر ذهن بودی.
برای آدمهای این دنیا فقط ذهن هست و بی ذهنی مساوی است با مرگ. و ذهن میشود هویت. و شخصیت های پوچ اجتماعی و ذهنی.
فقط همین زندگی معنی دارد و مرگ چیزی است که باید فراموشش کنند.
فقط همین ماده وجود دارد و ماده چیزی است که باید در آن بزرگ شوند. و ماده میشود دارایی ها.
این آدمها در حساب و کتاب ذهن زندگی میکنند. زمین بازی آنها، حساب و کتاب است. تا وقتی برایشان پول داری با تو معامله میکنند. تا وقتی منافع مادی داری با تو رفیق اند. تا وقتی سرویس مادی میرسانی با تو هستند.
اما همه شان تقریباً از مرگ فراری اند. آنها در ذهن تصور میکنند که اگر موقتاً مرگ را فراموش کنند، زندگیِ راحت تری خواهند داشت.
آنها خدا را با ذهن درک نمیکنند پس به آن شک دارند. آنها شاید حافظ بخوانند یا مولانا را زبانا تحسین کنند. اما ته قلبشان این ها را شعرهایی بی مصرف میدانند. شعرهایی که شاعری دیوانه سروده. شاید جالب باشد. شاید بتوان با آنها پز داد ولی کاربرد دیگری ندارند.
نوشتههای اینجا هم برایشان احساسی به نظر میرسد اما عموما از آن فراری اند. چون یاد مرگ میاندازدشان. چیزی نمیگویند. شاید در دل بگویند نویسنده هم رد داده و دیوانه شده. اگر صمیمی تر باشند صریحا میگویند بیدارشو!
حال هنوز معلوم نیست چه کسی خواب است و چه کسی بیدار!
معاملهی دنیا با ما هم همان معاملهی خداست.
پس باید پذیرفت.
من هم همین بازی دنیا را میپذیرم.
فعلاً در این زمین بازی میکنم.
مثل گالیله به زبان میگویم زمین مرکز جهان است ولی قلبم به این میخندد.
من هم مدام حساب و کتاب میکنم. اما ته دلم به این بازی میخندم.
اهل دنیا در ترسی دائمی اند. آنها میدانند چیزی که دارند موقتی است. بدنشان موقتی است. پولشان موقتی است. موقعیتشان موقتی است. اما فعلاً به روی خودشان نمیآورند. شاید هم راهی پیدا نکردند. نسیمی به آنها نوزیده. باید صبر کرد.
آنها شب امتحانی هستند. میگذارند برای اون اواخر. شاید در بستر بیماری و مرگ کمی فکر کنند. اما فعلاً مشغولند. و تو احساس تنهایی میکنی.
چون تو مشغول آماده شدن برای مرگ هستی.
تو هر روز تمرین میکنی که این آخرین روز تو باشد.
تو هر روز ذره ذره از هویت هایت کم میکنی.
هر روز ذره ذره از وابستگی هایت کم میکنی.
هر روز برای آن سفر بزرگ آماده میشوی.
هر روز به جای سنگین شدن خودت را سبک تر میکنی.
برای اهل دنیا معنویت جدی نیست. یک شوخی است. شاید یک برنامهی بیمه. اما بیشتر نیست.
آنها به ذهن و بدن سرگرمند. همان برایشان کافیست.
تو اما بازی کن و به این بازی بخند.
در آرامش در جهان مادی بازی کن.
در آرامش معامله کن.
در آرامش حرف بزن.
در آرامش بنویس.
در آرامش سکوت کن!
Σχόλια